جیغ
۱۳۸۲ بهمن ۱۱, شنبه
دلم ميخواد ياد هيچي نيفتم ميفهمي
خسته ام خسته ام خسته ام
خسته ام مرتيکه
خسته ام
خوابم مياد
برو گمشو
دست راستم به حد مرگ درد ميکنه.قلبم بازي در آورده٫دوباره
اين آهنگ دوشبه که توي مغزم رو پر کرده٫ميدونم دختره٫ميدونم که خودتم گوشش ميدي٬ميدونم٫که چه حالي داري باهاش٫و چه حالي دارم خودم.دماغم دراز شده اينقدر گفتم خوبم٫ميدوني؟
برف اومده بود اينجا.زمين سفيد سفيد.توي ترن نشسته بودم.سرمو که برگردونم هيچ کس نيست.اها شايد اون ته يکي نشسته باشه که يه هدفون تو گوششه.برنميگردونم.در سکوت به زمينهاي پهن پوشيده از برف نگاه ميکنم.به افتاب فکر ميکنم.مثل يک عشق از دست رفته ميمونه
پياده ميشم.يک دو سه چهار پنج..ميرسم دم پله ها.ميرم بالا.تند تند از بين مردم توي سالن ميگذرم.مثل هميشه ميگم:هر چي کمتر به کسي خوردي برنده اي.نميخورم.برنده م هميشه ٫اما کسي اينو نميدونه.
ميرم پايين يک..دو..سه..چهار..بدو اتوبوس اومد.يه صندلي هست اون وسط که گرمه.زيرش چرخه يا موتوره نميدونم.ميرم اونجا.ايستگاه بعدي..بعدي ..بعدي...پياده ميشم.يک...دو..سه..چهار..اها چراغ ماشينها قرمز شد.به من چه که چراغ عابرها سبز نيست٫راه ميفتم٫بقيه مثل اردک دنبالم راه ميفتن.هميشه ليدر ميخوان
از کنار ادمهارد ميشم.ميرسم دم در مدرسه.بايد از بين ساختمونها و چمنها رد بشم.صداي هوهوي باد مياد ٫من بلند ميگم:نزن لعنتي.نزن.يخ کردم.مگه نميبيني؟
ميزنه اما٫ميزنه.هيچکس موقع زدن نظر ادمو نميپرسه
سعي کن يه کم متفاوت ناراحت باشي اينکه نميشه
امروز يه خانم پيرزن منو بوسيد.خيلي هيجان انگيزه نه؟
غروب دوباره احساس کردم سرم گيج ميره خودمو رسوندم به اطاق و پرت شدم روي تخت و در جا خوابم برد.يک ساعت بعد بلند شدم.دويدم طرف اون اطاق.نشستم .داداشي نگاه به نگاههاي وحشت زده ام کرد.:خواب ديدي؟ سرمو تکون دادم...:وحشتناک؟....تائيد..بيا اينجا.نشستم پيشش.جلوش نشستم و تکيه دادم به بغلش.دستاشو گرفت دورم و با هم سکوت کرديم.ساعتها.چقدر بوي وحشت مياد
...
دستم درد ميکنه.اين روزها ديگه نميتونم خريدهاي سنگين رو يکسره بکشم.وقتي که امانم بريده ميشه مي ايستم.کاش اينجا هم ممکن بود ناگهاني يکي از برادرا رو ببينم و يه نفس راحتي بکشم٫ماشين!نه ممکن نيست شرمنده!يخ زدي راه بيفت
...
کوکوي نازنينم مياد پشت کامپيوتر ميشينه.ميکروفون رو مهرداد داده دستش. وبکم رو گذاشته جلوي صورت نازنينش.خودش اما رفته کنار مثل هميشه.
ميگه:عمه ببخشيد که من همش برات شکلک ميفرستم.اخه من سواد ندارم
عمه بهش ميگه:بيا با هم شعر بخونيم ٫برف مياد ريزه ريزه٫باشه؟
ميگه:عمه اگه تونستي بهار بيا.دلت برام تنگ نشده؟
عمه سکوت ميکنه
عمه به صورت کوچولوت خيره ميشه
...
خونه شماها ارامتر شده.صداي برادرها انگار شادتر بود.انگار دلتون يه کم قرص شد.مدتهاست که پير شدين.جلوي چشم من پير شدين.از تمام دردهايي که کسي نميدونه.از چيزهايي که گفته نميشن.ميدوني٫داشتم به ارامش يه خونهء کوچيک فکر ميکردم.اونقدر ارامش و صبر که نميذاشت غصه هاي بزرگش به چشمت بياد.
دلم گريه ميخواد٫روزهاست.گريه٫اونطوري که احساس کني داري در گريه خودت حل ميشي.نميتونم.بداخم شدم.سکوت ميکنم و دائم به چينهاي صورتم اضافه ميشه.تقصير من نيست.به من ياد دادند که با سکوت جيغ بزنم
۱۳۸۲ بهمن ۷, سه‌شنبه
از صداي کليک چراغ حمام٫ از صداي در اون اطاق٫از صداي در خونه وقتي که باز ميشه٫وقتي که بسته ميشه٫از صداي تلفن٫از صداي پا٫از صداي پريدن يه مربع کوچولو جلوت که فقط توش يه مشت کلمه داري٫از صداي خودم وقتي به سوال هميشگي:خوبي؟ جواب مثبت ميدم و هيچکس نميپرسه چرا تن صدات هيچوقت بالاتر نميره٫از صداي قاشق و چنگال و ليوان و اخبار٫از صداي خودم وقتي از تب اروم ناله ميکنم٫از صداي سرد سرد سرد ٫از تمام چيزايي که تنم رو يخ ميکنن٫از صداهايي که هيچوقت نميشنومشون٫از صداي شاد تو که اشک منو از پشت سيمها نميبيني ٫از صداي غمگين تو که فکر ميکني شادم و صورت مچاله ام رو نميبيني٫از صداي غرش هواپيما وقتي که توي ماشين از کنارش رد ميشم ٫از صداي خودم که دائم سرم فرياد ميزنه با من چه ميکني؟
...
ميخواستم بگم متنفرم
مريضم.گوشهء صندلي ترن افتاده بودم و سعي ميکردم تب چشمامو نبنده.هوا يخه.لباسها نميذارن راه برم.درد نميزاره راه برم.تب جونمو ميگيره ٫امروز دوشنبه بوده٫چشمامو ميبندم و به افتاب فکر ميکنم
ائورا کنارم راه ميومد.گفت شايد برگردم.شوکه شدم.گفتم با رونالد مشکلي داري؟سرشو تکون داد.اشکاش ريخت.من چيزي نگفتم.چيزي نداشتم که بگم.
انگيزه هاي کوچيکي براي کشيدن اين جسم به جلو باقي موندن.اه..چند وقته که يک دل سير با دهنم چس ناله نکردم؟
گلوم درد ميکنه.از تب ميترسم.وقتي که مياد به من مسلط ميشه.اينجا هيچکس نبايد به من مسلط بشه٫اينجا هيچ کس اشنا نيست.هيچ کس دوست نيست.هيچ کس محبت بي قيد نداره٫براي من.البته که براي من.اينجا زمين من نيست.هيچ جا نيست
۱۳۸۲ بهمن ۶, دوشنبه
واقعيت اينه که من اينجا هم احساس امنيت نميکنم
هميشه احساس ميکنم کسي داره منو ميخونه که نبايد بخونه
کسي داره منو ميبينه که نبايد ببينه
کسي پشت سرمه که نبايد باشه
خواب ميبينم کسي سايه به سايه ام مياد
خواب مامانو ديدم ديشب.خواب کوچولو رو.باهاش تو اتوبوس نشسته بودم.مامان بهم ميگفت اينجا خونهء مادرته٫چرا تعارف ميکني؟عمو کوچيکا نشسته بودن و نيگا ميکردن.انگار باز بچه شدن و مامان ميخواد بزرگشون کنه.مامان بزن تو سرشون
من بايد صبح پاشم.يعني من اراده ندارم؟چرا الان خواب نيستم؟
اها راستي من سرما خوردم
من فردا شب تب ميکنم
فردا شب روي اين تخت جهنمي بين من و بالشتها برپا خواهد بود.پس فردا شب تا صبح ناله ميکنم.شب بعد دوباره کابوس ميبينم.اما همچنان ضعف دارم
شايد روح من ايدز گرفته
بايد برم.کابوسها منتظرم هستند
همه برين کنار
ميخوام وسط سياهي هاي اين وبلاگ بشينم
زار زار سکوت کنم
۱۳۸۲ بهمن ۵, یکشنبه
من يخ زدم.هيچي گرمم نميکنه.اونقدر لباس پوشيدم که خودمم توش گم شدم.همه چي يخ زده .همه جا سرده.افتاب مثل يه روياي دور و محاله.صبحا قبل اينکه چشمامو باز کنم ميگم تو رو خدا امروز ديگه باش.يخ زدم اخه خورشيد بيرحم.چقدر ميري پيش بقيه٫خوب يکمم پيش من بيا ....نمياي؟
به درک.تو حقت همونه که ابرا بيان روسري بندازن به سرت.تو رو چه به درک عرياني
بوي مامانمو ميخوام
همين
چرا بلاگر عزيز؟واقعا چرا نوشته هاي منو پاک کردي؟اينجا رو که کسي نميخونه
اها!گمونم دلت پس سري ميخواد٫خوب اينو زودتر بگو عزيزم
مرتيکه مزخرف اونا حرفايي بودن که بايد بالا اورده ميشدن٫تو اصلا شعورت ميرسه تهوع يعني چي؟؟
۱۳۸۲ بهمن ۲, پنجشنبه
پاشو پاشو.چشماتو باز کن.ببين آفتاب در اومده.دو روز ديگه بيشتر نمونده.بعد مبتوني بيشتر بخوابي و خسته تر پاشي.پاشو گلم.به اين فکر کن که جمعه وقت داري اشپزي کني و موقع اشپزي گرم بشي.همه جا ساکته.صداي مزخرف کبوترا هم نمياد.
به اين فکر کن که يه کم افتاب از کنار پنجره اومده تو.شايد امروز يه کم گرمتر باشه.پاشو.
افرين دختر گل.پاشو.ببين به اين فکر کن که مامان احتمالا الان رفته شمال و خوش ميگذره بهش.به هيچي ديگه فکر نکن.اصلا به هبچکدوم از بدبختي هاي ديگران فکر نکن.هممون يه روز ميميريم راحت ميشيم.بهت قول ميدم.خوب؟خوب؟
۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه
من دارم خودمو روي سطح نگه ميدارم.ميدوني چرا تغيير نميکنم؟از بس که بهم ميگين تغيير کن!من خودمو نياز دارم براي اينکه اين روزها رو بگذرونم.براي اينکه به يه حالت عادي برسم.هر چند..عادي در زندگي من معنايي نداره.همه چيز هميشه فرق ميکنه.
يکي يکي به فهم نکات تئوري که برادر عزيز توضيح ميداد ميرسم.گاهي ازار دهنده ميشه.مثل اينکه داري يه فيلم تکراري ميبيني.من اين جامعه رو تئوري با يک نگاه ريز بين و يه فکر که بلده تحليلي کنه ديدم.تو ديدي و براي من گفتي.اولش ادم م توجه نميشه.اما کم کم که از سطح ميري کنار يهو يخ ميکني.راست گفته.وحشتش اونجاست که تا حالا همه چيزايي که گفت درست بود.بعد ياد حرفاش در مورد خودم ميفتم.يخ ميکنم.
...
از کلاس خوشم مياد.دوسش دارم.درس سخته اما کلاس خوبه.معلمام خوبن.بچه هاي خوبين.ديروز ما نمايش يک اژانس مسافرتي رو بازي کرديم. من با استيسي. براي تمرين زبان البته.فکر کردم چيز مزخرفي از اب در مياد اخه هيچ امادگي نداشتم.يهو ما دو تا رو بلند کرد و گفت.اما اتفاقا خوب از اب در اومد.جالب نکته بامزه اش اين بود که واقعي بودن نمايشمون اينجا بود که روحيات تاجر پيشه خودشونو تو بازيمون داشتيم.اگرچه بعيد ميدونم چيزي تو اين دنيا به اينا بر بخوره.
امروز درس سخت بود.خيلي سخت بود.تا خرخره رفته بودم تو کتاب و ديکشنري که يهو ديدم يکي داره در گوشم صدام ميکنه.سه متر از جام پريدم.ديدم اين پسره شاديه .گفت ميخواي کمکت کنم؟گفتم کمک؟گفت مشکلي تو فهميدن درس داري برات توضيح بدم.شايد واست سخته.از اون سر کلاس بلند شده يک کاره اومده اينور کلاس به من کمک کنه؟..نه مرسي.مشکل خاصي ندارم.رفت سر جاش نشست.عجب!
اگه هلندي من يه زبون جديدي مخلوط با انگليسي و اسپانيايي با لهجه امريکايي در اومد جاي تعجب نيست.معاشرت با اين دوستان گرامي يه ترکيب عجيبي از حرف زدن در اورده.به زوال رفتيم.مخصوصا اين ائورا.با منه هميشه.چهل سالشه تازه ازدواج کرده.خوبيش اينه که تو حال خودشه.اصولا تو دنياي خودشه.دکوراسيون و عطر و رنگ و چيزاي خوب.نيازي نيست به چيز خاصي فکر کني وقتي باهاش حرف ميزني.نيازي نيست درگير چيزاي پيچيده بشي. باهاش ميرم ديدن مغازه ها تو سنتروم اوترخت.هر دومون وقت اضافه داريم.ميريم تو مغازه و اقاهه خنده اش ميگيره از حرف زدن اين بشر.حق هم داره. خ رو نميتونه بگه.ديگه يعني هيچي ديگه!انگليسي رو هم کاملا قاطي هلندي ميکنه.بعد من پشت سرش توضيح ميدم ما هنوز شاگرداي درس زبان هستيم.بعد ميخنده و به ائورا که شروع کرده به حرف زدن ميگه:نه نه!به هلندي بگو.خودشو ميکشه و منظورشو با کمک من ميگه.بعد اقاهه شروع ميکنه به انگليسي جواب دادن.من ميخندم و ميگم:نه نه!به هلندي! اقاهه ميخنده...تو سرم بوي عطر پيچيده.داشتيم دنبال يه عطر خوب ميگشتيم که نخريم!عطور که نميخرن.بو ميکنن بعد هديه ميگيرن.درسته؟
...
يع اقاهه افغاني تو کلاسمونه.پيره.خوشم مياد از افغاني حرف زدنش.ياد داداشي مي افتم.هميشه برام افغاني حرف ميزنه.ترکي حرف ميزنه.هندي حرف ميزنه.بامزه ترشم وقتيه که هلندي ها رو مسخره ميکنه.يه وقتايي احساس ميکنم به تمام دنيا يه پوزخند تلخ تلخ تلخ ميزنه.ميدونم که نميخواد اين بدبيني رو به من منتقل کنه.من به حد کافي از زندگي بيزار هستم.خودش هم ميدونه.ساکت ميشه بيشتر وقتا.اما هم من وهم اون ميدونيم که تلخي کامم اونقدر هست که اين سکوتها کمکي بهش نميکنه
...
يکي اين روزا چند بار بهم زنگ زده..اين روزهاي ساکت رو که با درد تکرار ميشن رو تحمل ميکنم.سعي ميکنم دوستشون داشته باشم.سعي ميکنم احساس شکوه کنم.همه چيز رو تکرار ميکنم.راه سخته نه؟

کي زندگي منو ميبينه؟همه چيز روي يه بستر يخي اروم ميلغزه.صبحها وقتي داداشي درو ميبنده و ميره سر کار چشمامو باز ميکنم.هوا سرده.سعي ميکنم از پشت پنجره بفهمم که چقدر سرده.نميتونم.همه چيز بدون هيچ صدايي برگزار ميشه.پاميشم.همه چي رو جمع ميکنم.صورتمو ميشورم.به خودم نگاه ميکنم.ميخوام باخودم تو اينه جرف بزنم.اما حوصله ندارم دهنمو باز کنم.تو دلم هم حرف بزنم ميشنوم.
يه روزايي که يه افتاب کمرنگي در مياد ميگم خوب...پس هنوز زنده اي!هستي.اما اينجا نيستي.داشت کم کم باورم ميشد که مردي.اگه افتاب باشه موهامو باز ميکنم.
شباش اما يه جور ديگه اس.وقتي از ترن پياده ميشم.همه جا ساکت و خاليه.سرده.توي خيابونهاي خلوت راه ميرم و صداي پاي خودمو ميشنوم.هوا سرده.احساس ميکني داري ميري به اخر دنيا.انگار توي يه چهار ديواري کوچيکي که هي تکرار ميشه موندي.بيشتر شبا بارون مياد.از چتر بدم مياد.خوشم مياد از بارون که مثل شلاق ميخوره رو صورتم.صورتم پر بارون ميشه.ديگه لازم نيست گريه کنم.فقط هق هقشو ميزنم.هيچ کس نيست.راحت باش.شبا که ميخوام بخوابم احساس ميکنم تنم پر شده از صبوري براي اينهمه خستگي.اينهمه فکر.والا چطور زنده ام؟چطور ميگذره؟نه نميفهممت.
فکر ميکنم.به يک دنيا.به ايران که فکر ميکنم خسته تر ميشم.به اونجا فکر نکن.مگه اونجا چيزي جز بدبختي تا حالا برات داشت؟چي اونجا داري که برت گردونه احمق؟درد رو که بايد بکشي.يه جا بکش که عاقبتي هم داشته باشه.هر چند درست نميدونم اين عاقبت چيه.اما کشيدن رو خوب بلدم شدم.نه؟
..
از اين پسره تو کلاسمون بدم مياد.تنها کسي که تو کلاس ازش بدم مياد همينه.چشماش عين گربه هاي وحشيه.از نگاهش متنفرم.
.يه اهنگايي هستن ادمو مچاله ميکنن.يه چيزايي هستن ادمو داغون ميکنن.
.دختره داشت ازم سوال ميکرد .داشتيم زبان تمرين ميکرديم.گفت موزيک دوست داري؟گفتم اره.داشتم براش ميشمردم چه موزيکهايي.وسطش گفتم موسيقي ايراني.چهره اش باز شد.گفت ايراني؟گفتم اره.شنيدي تا جالا؟خوشحال شدم.با خوشحالي گفت اره تو ديسکو!پوف!چه چهره وا رفته اي داشتم اون لحظه.مرده شور هر چي ديسکو و موسيقي توشو ببرن.
اذر داشت عکسها رو نشونم ميداد.گفت اين شجريانه.ميشناسيش.گفتم من ميشناسمش.تو ميشناسيش؟گفت اره اما بدم مياد ازش...ميدونم.تلاش نميکنم از ايران برات بگم.تو اينجا بزرک ميشي.تو جز يه مشت اسم از ايران چيز ديگه اي ازش نخواهي داشت.چرا دل من ميگيره؟چيزي نماد ايراني بودن نيست تا برات بگم.مال جايي بودن يعني لحظه هايي از اونجا داشتن.درک لحظه ها رو من بهت نميدم.کسي نميده.تو همه چيتو از اينجا ميگيري...نااميد گفتم:شايد وقتي بزرگتر شدي روزي ازش لذت ببري.خودم هم ميدونستم که اين شايد خيلي دور تز از اين حرفاست.باز فکر کردم:اگه بچه اي داشته باشم؟..اه!معلقيم بين زمان.من مال هيچ جا نيستم.کشوري که درد سوغات ادم ميکنه.دنيايي که هيچ جاش نميتوني با ارامش ريشه کني.هيچ جا جايي نداري.فقط اونقدر کوله بارتو پر ميکني که اگه بيرونت کردند بلد باشي جاي ديگه اي چادر بزني.
...
کدوم احمقي گفت زندگي؟

۱۳۸۲ دی ۲۹, دوشنبه
بعد نزديک ۵ ماه امروز ساعت دستم کردم.ساعته اذيتم نميکنه.ارومم ميکنه.دليل هم داه اما لزومي نداره دليلش رو بلند بگم
ارزوم شده اين روزا که يه بار از خواب پاشم و احساس کنم استراحت کردم.سبک شدم.هر چي ميخوابم سنگين تر ميشم.هر چي دوش ميگيرم کثيفتر ميشم.هر کاري ميکنم خسته تر ميشم.نبايد خسته باشي.نبايد.بايد درس بخوني. به اين بدن نياز داري.تويي که بايد بهش دستور بدي.تويي که بايد بکشيش دنبال خودت.همه چي بايد کنار بره فقط درس .اه کاش بشه
به کتاب نگاه ميکنم سرش داد ميزنم من از رو ميبرمت.تو رو ميکنم پاهام براي اينکه به جاي نشستن برسم.تو رو ميکنم راه ارامشم....ادم شو سيمين!خواهش ميکنم
تنم درد ميکنه.نشستم کلي فکر کردم که من از چي اين روزا لذت ميبرم.بعد از کلي افکار دورو دراز به يه نقطهء اميدوار کننده رسيدم:چايي!
چه حس عجيبيه که چاي خوردن بزرگترين لذت ادم باشه!برم سرکلاس ديرم شد
۱۳۸۲ دی ۲۵, پنجشنبه
مثل يه درد مزمن ادامه داره .زندگي.
پاميشم و گيج گيجي ميخورم.بعد به خودم ميگم يه دنيا کار داري.سر حال شو!
اونقدر لباس ميپوشم که انگار يه کاپشنو باد کردن و ازش چهار تا دست و پا بيرون اومده.نميتونم عين ادم پاهامو از هم باز کنم
تو ترن نشستم.احساس ميکنم تمام عضلاتم گرفته.درد ميکنه.پاهامو ميذارم رو صندلي جلويي.به درک که زشته.يهويي يه قطره اشک اومد.فقط يه قطره
نه ديگه!نشد!تو قرار نيست بار همه دنيا رو بکشي.مامان امروز صبح زنگ نزده به تو.بغض هم نکرده بود.تو هم متوجه نشدي که داره گريه ميکنه اما ميخواد نفهمي.اصلا هم دوباره مشکل اونجا پيش نيومده.اصلا هم تو دور نيستي و خودتو نميخوري که چرا نميتوني کاري کني.البته قبلنشم کار خاصي نميتونستي بکني جز اينکه حواست بهشون باشه.
اون پسره خل بلد نيست خودش غذا بخوره.به مامان ميگم پاشو برو شمال حالت عوض شه ميگه اگه برم اين از گشنگي ميميره!اي خدا!من بين کيا گردم!
بابا يه وقتايي دلم ميخواد با چکش بکوبم تو سرت که اينقدر ماها و خودتو عذاب ندي.اخه چه مرضيه که هي مشکل ايجاد ميکني.چه مرضيه که اينقدر من پشک ميارم؟چه مرضيه که هميشه همه چيزم همزمان با هم پيش مياد؟اه مگه مغز من کلا چقدر گنجايش داره؟
مامان من نميخوام از بدبختيهاتون بدونم.نميخوام.ديونه شدم اينقدر به گريه کردن تو فکر کردم و خودمو خوردم.از غصه تو و اون بچه هات دق اومدم .ميفهمي؟نميشه ادم وار همتون خوش باشين؟نميشه هي نياد به سر من يکي؟
ديونه ميشي خره!ول کن.همين که اين چند شب و اين فضاي متشنج مردهء مزخرف رو بتوني هضم کني خودش کلي حرفه.توي بارون راه ميرم.يکي مياد شروع ميکنه حرف زدن.هيچ حرفيم نداره اما مثل اينکه واسه تمرين زبان بيکار تز از من گير نياورده.کوري؟نميبيني تو اين عالم نيستم؟خوب حقته که بلند بگم برو بابا حال نداري توام..
حالا هي بشين بگو وات؟وات؟ مرض و وات.کوفت کاري و وات
تعجب ميکنم چطور دارم اينقدر عق اور زندگي ميکنم.تعجب ميکنم که چطور اينقدر جون دارم.که ميشينم تا اخر شب درس هم ميخونم.تعجب ميکنم که اينهمه روزه عين ادم نيم ساعت هم با کسي خرف نزدم.که اين کلمات مزخرف نميمونن تو سرم اما باز تلاش ميکنم/.من تو يکي رو از رو ميبرم زبان عزيز.حوصله تو ندارم.ميخوام از شرت خلاص شم.ميخوام از شر ادما خلاص شم.تو راهشي.بنابراين ادم وار بيا تو سر من اينقدر باهام کشتي نگير.من دارم ميدوم که سرما رو حس نکنم.که به يه جايي براي نشستن برسم.
اونقدر خسته و افسرده ام که حد نداره.اونقدر از زنگي و ادما دورم که حد نداره.اونقدر مغزم ريپ ميزنه که خدا ميدونه.ديروز تو اتوبوس نشسته بودم داشتم نااميدانه فکر ميکردم که کاش مسلمون بودم.کاش فکر ميکردم خدايي هست که منو ميبينه و کمکم ميکنه.که پاداشي اخر همه چيز هست.که دلمو خوش کنم به يه موجود افسانه اي به نام خدا...اه نميخوام احمق باشم.حوصله گوسفند بودنو ندارم.حوصله خلق اون خداي مزخرفي رو که براي همه چيز خط کشي داره
حالم از ادمها به هم ميخوره.توي که با توجيه نگراني کاري که دلت ميخواد رو ميکني براي من هيچ فرقي با يه دزد نداري.ميفهمي؟ميفهمي؟ميفهمــــــــــــــــــــــــــــــي؟
.
نه!نميفهمي!
۱۳۸۲ دی ۲۳, سه‌شنبه
الان که از خواب پريدم اولين فکرم اين بود که بيام فايلهامو پاک کنم.هر چيزي که رو اين لامصب دارم.ساعت چهار نيم صبحه.چرا اينقدر سرم درد ميکنه؟چرا اينطور وحشتناک؟آها !يه شب وحشتناک گذشته.
ببين باهات خيلي حرف دارم.اون موقعي که اون قيافه چندش آور رو به خودم گرفته بودم هم داشتم.اما هضم همه اون حرفا برام سنگين بود.سرم شروع به درد گرفته بود.حالت تهوع داشتم.هر لحظه ميترسيدم که بالا بيارم.پاهاي لعنتيم ميلرزيد.برگشت بهم گفت:سردته؟گفتنم نه.هم خودم ميدونستم که دارم دروغ ميگم هم اون.اما ميدوني؟همه چيز وحشتناکه.اخرش کفرت در اومد...چرا حرف نميزني٫بايد بگي.من از کجا بدونم تو چي فکر ميکني؟
...نميخوام بگم.نميخوام.احساس ويراني ميکنم..لعنتي
از اولشم ميدونستم که يه چيزي هست.اصولا از اول روز همه چيز چندش اور بود.از همون لحظه که سردرد عصبي شروع شد ميدونستم که يه چيزي ميشه...
ببين.من خيلي حرف داشتم که بيام اينجا بنويسم از ايني که اين دردو تحميل ميکنه بهم.اما راه دهنم بسته شده.اون لحظات احساس ميکردم کاش بگي ديگه حرفي ندارم و بعد من چهار دست و پا از پيشت فرار کنم.در واقع همين کارو هم کردم.بعد رفتم تو تاريکي و ساکت دراز کشيدم.سريع با خودم تکرار کردم :به هيچي فکر نکن.ديوانه ميشي ها!سردردت زياد ميشه.اروم بخواب.بعدا بعدا خودت يه فکري ميکني...اما نشد!
يعني اشکام از چشم بسته ريخت.ديدم نميشه جلوشو گرفت حتي اگه سردردم هزار برابر بشه.نشستم سر جام و کف دستامو چسبوندم به چشمام.صدايي نميومد.فقط هر ثانيه چند قطره اشک از کف دستم چکه ميکرد
...ميدوني بدبختيش کجا بود؟که تو اون لحظات هم نميدونستم ارزو کنم که الان کجا بودم..پيش کي بودم.چقدر بدبختي که وقتي احساس درد ميکني هيچ اسمي سرزبونت نياد که فکر کني...کاش الان پيشش بودم.اگه اونجا بودم الان يه چيزي فرق ميکرد..اما نيست.هيچ جا خونهء من نيست.هيچ کشوري کشور من نيست.هيچ شهري شهر من نيست.هيچه در هيچ
يه چيز مسخره..بابا يکي بياد اسيد بپاشه رو من.اگه من شبيه يه عجوزه نيستم از بدبختي منه.باعث افتخار من نيست. چون تنها جايي که به کار مياد موقعيه که کسي ميخواد منو بکوبه..تو فکر کردي چون اين شکلي هستي خيلي ادمي؟؟!ببين٫من هيچي نيستم.اين مصيبت هم فقط به درد انگ خودخواه زدن ميخوره نه هيچ چيز ديگه اي.کاش واقعا به اون چهار تا کتاب و ظاهر مثلا ادم وار ميتونستم اظهار ادم بودن کنم...ميدوني؟دلم جلز ولز ميکنه وقتي اين چيزا رو ميشنوم..دلم جيغ ميکشه..دلم خفه ميشه.احساس مرگ ميکنم
نااميدانه ناله کردم ازت بدم مياد.ازت بدم مياد.چرا خواستي اخرين ذره اعتماد رو هم نداشته باشم؟چرا بايد هميشه تو فکرم حرف بزنم؟چرا هميشه همه چيز وحشته٫بي اعتماديه؟چرا همه کابوس اون ادمي که هر جا ميرم دنبالم ميادو تشديد ميکنن؟چرا امنيت نيست نيست نيست؟چرا؟
تو جوابي نداري.توجيه داري.توجيه مسخره تو رو خيلي ها دارن.همونايي که قبل تو هم اين کارو ميکردن دقيقا همين توجيه رو داشتن.اما وقتي امنيت نيست.وقتي حريمي نيست٫وقتي من نيستم اونطور که ميخوام و نميگم اونطور که دوست دارم٫فقط سعي ميکنم رد پامو از تمام عالم محو کنم.هميشه پاک کنم...لعنت به همه شما که باعث ميشين که هيچ وقت احساس نکنم تنهام و ميتونم چيزي بگم.چيزي بنويسم.به يزي فکر کنم حتي.کابوس همتون باهام مياد همه جا..حتي اگه بخوام بميرم
نفرت اوره الان حرف زدن با ديگران.نفرت اور.به تلفن نگاه ميکنم که اگه زنگ بزنه خوردش ميکنم.حالت تهوع دارم.تهوع تهوع تهوع تهوع
خوب.باشه.من به همه چي نظم خواهم داد.اما هيچي نميتونه جلوي سگ شدن منو بگيره.در تعجبم.اتفاقا هميشه هم همين پيام رو همه ميدن.يعني سگها رو بيشتر از ادمها دوست دارن؟
اون موقعي٫ميدوني٫داشتم تو دلم فکر ميکردم تو رو خدا ديگه نگو.ميدوني چرا هي پاهامو جمع ميکنم تو دلم؟ميخوام جاي کمتري توي دنيا اشغال کنم..ميدوني؟احساس کردم يه تيکه زائده ام که چسبيده روي پوسته زمين
کاش ميشد خودمو مثل يه اشغال ميکندم و مينداختم تو سطل اشغال تاريخ
کاش ميشد مثلا سردردهاي وحشتناک رو کشيد
بيا همه با هم بميريم.خوابم مياد اخه.از اون خوابهايي که تو چي ميدوني ازشون!
کلمه هام کمند...کلمه هاي لعنتيم کمند ...
۱۳۸۲ دی ۲۰, شنبه
ددي نازنينم خوابيده.دخترکش با اينهمه نوسان ديوانه اش کرده.خودش رو هم
واي که چقدر ترسناکه ترسيدن.من اراده کردم که خيلي چيزها عوض بشه. من اراده کردم که اراده داشته باشم.
هر کي ميرسه بهم اين روزا ميگه متاسفم که اينهمه ادم اونجا کشته شدن..فاميلي اونجا داشتي؟نگاهشون ميکنم...نه!فاميلي نداشتم..اما هر چي که توي اين دنيا دارم رو روي يک عالم گسل وحشي گذاشتم و اومدم اينجا.شايد هوس کنه که منو بدبخت کنه.اگه بخواد ميتونه.منم صبر نميکنم مهناز..فکر ميکني من نفهميدم اون وحشتت رو؟از روزي که اين اتفاق افتاد شب و روزم با کابوس ميگذره.تمام عضلاتم گرفته.اون يه ذره خواب درست رو هم ندارم.دلم ميخواد دائم زنگ بزنم به همه و بگم مواظب خودتون باشين..چه کار عبثي!
ديشب رفتم کلاس .آلينه اومد جلو.يه پيرزن خيلي مهربونيه.بغلم کرد و چند بار بوسيد.من اول تعجب کردم.بعد گفت براي هموطنات متاسفم...مرسي.اما شما رو به خدا٫چرا نميذارين يه لحظه فراموشم بشه؟چرا نميدونين که چه وحشتيه اينکه فکر کني ممکنه تو يه لحظه همه چيزتو از دست بدي؟؟همه چيز.به معناي واقعي کلمه.و اون وقت ساختن اينده تو اون لحظه چه معني پيدا ميکنه؟حرفت درست بود مهناز.فکر ميکنم عکس العمل خودمم همين باشه.ديگه منتظر اين نميمونم که ببينم کسي هم برام مونده يا نه...
اگه اتفاقي بيفته من زنده ميمونم.اين از همه چيز وحشتناک تره...زلزله!نيا!من خيلي چيزا اونجا دارم.خيلي چيزا.ميفهمي؟زندگيم روي يه طناب لرزان هست..نخواه که پرت شم پايين
با خودم تکرار ميکنم فکرشو نکن.حتي اگه کسي نباشه بازم تو توانايي زندگي داري.اه!چه جک مسخره اي!
۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه
...داره صبح ميشه٫باز نشد.به خودم گفتم شبها رو بخوابم.اين ميشه اول تغيير نه؟اگه اين يه مورد عوض بشه کلي شبيه ادمها ميشم.منو اينقدر با هل دادن به طرف تغيير نترسون خوب؟
اخ اگه کسي بدونه چه وحشت عميقي توي منه مياد کمکم.من از يه چيزي ميترسم.تمام سعي مو ميکنم که شجاع باشم.تو يروزا هي پسش ميزنم.به روي خودم نميارم .اما مياد.يهو ميگيره.بعد يهو وسط خنديدن با داداشي ام.ساکت ميشم.ميگه چي شد؟ميگم نميدونم.. جرات نميکنم بگم..چي بگم؟بگم چمه؟...
پرسشب باز سر شب يهو قلبم گرفت.نفسم کم شدو بعد خوابم گرفت.عين ادماي مست خودمو تا تخت کشوندم و پرت شدم و بعد خوابم برد.خواب ديدم توي يه جاده جنگلي متروک من و مامانيم.گم شديم.همه جا تاريکه.رسيديم به يه دهي.همه جا گلي بود.ادما اينگار از يه سياره ديگه اومدم.صرت هيچ کس گرد نبود.همه چي عجيب و وحشتناک بود.ميخواستم فرار کنم اما بهم ميخنديدن.مامان رو گرفتم توي بغلم..بهش گفتم من از اينجا ميبرمت.قول ميدم.به من ايمان داشته باش که هميشه با تو هستم...يهو ديدم داداشي کنارم نشسته و صدام ميکنه
بيدارم کرده بود
داشتم تو خواب ميپيچيدم و ناله خفه ميکردم.اومد ببينه چه خبره.چشمام باز نميشد.فقط کورمال کورمال دستاشو پيدا کردم.سرمو گذاشتم رو پاهاش ناله کردم.ميگفتم نميدوني چه وحشتي داشت نميدوني..ميگفت هيچي نشده.اينجا ايران نيست.چندهزار کيلومتر دور شدي.بهش فکر نکن...اين جا همه چيز سر جاشه..هيچ کدوم از اون مشکلات اينجا نيستن بلند شو
داداشم طفلک
مشکلات تو دلمه.توسرمه.وحشت مثل سرما حل شده تو وجودم..ميشنوي داداشي؟ميترسم.مثل سگ ميترسم.اما نميدونم از چي.مضطربم.دستام ميلرزه.تپش قلبم عادي نيست ..و من بهش احاطه ندارم چون اصلا نميدونم اين اثر کدوم بلاست.اين وحشت از کجاست
اسم داداشي شده ددي!خودش گفت بهم بگو ددي٫مگه پدرت نيستم؟!منم کلي خنديدم٫اما حالا هي صداش ميکنم ددي!..هلو ددي!چاي ميخوام ددي!بستني ميخوام ددي!ماساژم بده ددي!اخه تو چه ددي هستي؟!!هر هر هم ميخندم.اگه اون چند ماه رو هم که تو بچگيم عوضم کرده و تر و خشکم کرده وقتي مامان بيمارستان بود٫يه کم حق مادري هم اضافه ميشه٫بيچاره!چه ميکشه از من!خودشم البته وقتي اذيتم ميکنه و من ميرم تو خودم ميگه اخي!فکر کنم بري ايران ميگي باز صد رحمت به اينجا٫اين پسره که پوست منو کند
امروز دوره اموزشي سوار شدن به قطار اتوبوس و مترو داشتم با ددي مهربان!قرار شد ديگه از فردا مسافرت بين شهري شروع کنم.با قطار و اتوبوس و مترو.با هم يه راه تا مدرسه تا اوترخت رفتيم و برگشتيم .تو راه کلي خنديديم.گفتم تو بايد روپوش سفيد بپوشي منم دنبالت با ورق اسم خيابونار و بنويسم.فکر کنم از فردا روزي ۴ ساعت تو راه باشم با حساب توقف و پياده رويها
من دلم مبخواد خيلي بنويسم.اما صبح بايد برم.بايد نامه پست کنم.بايد به يه نفر زنگ بزنم که حالمو گفتنش عوض ميکنه..بعد مسافرتم شروع ميشه
زندگي وحشت بزرگيه اين روزا٫باهات ميجنگم.من خيلي کار دارم.باهات ميجنگم.ميفهمي؟
۱۳۸۲ دی ۱۵, دوشنبه
مدرسه ها امروز شروع شد.اومدم باز تو همون سالن هميشگي.اول صبح که داداشي بهم گفت امروز اولش متوجه ميشي که خيلي چيزا رو فراموش کردي خنديدم اما حالا که معلمم رو ديدم و اولش زبونم بند اومد متوجه شدم راست مي.اما بدتر از اون يه ترس عجيبي افتاده توي دلم.نميدونم از چيه.نميدونم.فقط ميدونم که چند شبه که خوابم نميبره از ترس اما نميدونم ترس چي.يا حالا که قلبم داره تند تر از حد عادي ميزنه و نميدونم چرا
.رفتم تو کلاس.هيچ کس نيومده بود.دوباره برگشتم بالا
يه اتفاقاتي داره ميفته.نميدونم چيه.نميدونم از کجاست اما داره يه خبري ميشه.دل من به طرز غريبي شور ميزنه.من نميفهمم
نامه ام رو تمام کردم.امروز فرصت نشد که پستش کنم.شايد فردا.نه فردا ميريم پليس.پس فردا.براي تويي که اصلا نميدونم قراره با چه زبوني بخونيش..سخت بود.اما دوشب فکر نکردم و فقط نوشتم.بهترين کاري که به نظرم اومدهمين بود.
يه چند نفري با هم دست به دست هم دادن و با تللش فراوان موفق شدند که اين مسئله سن بالا رو براي من حل کنند.يعني مثلا من الان ديگه سمپاتي به هيچي ندارم در اين مورد.فکر ميکنم بهتر شد.ضمن اينکه حالا ديگه چرند گفتن ديگران ازارم نميده.ميتونم راحت پوزخند بزنم.ادمهايي که به نظر خيلي بزرگ ميان
ادمهايي که دوست دارن فکر کنن از همه چي سر در ميارن
ادمهايي که فکر ميکنن همه دوستشون دارن
ادمهايي که حوصله نوشتن ازشونو ندارم
پاشم برم
ساعت ۱ شد کلاسم هم شروع ميشه الان
پاشو برو
۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه
دم صبحه.تازه رسيديم خونه.پناه برده بودم به خونهء آنا.ديروز صب از سر جام پاشدم.هوا مه داشت ٬دلم که بدتر.اومدم اينجا..روشنش کنم؟يه چيزي هست که نميدونم چيه.کردم.افلاين گذاشته بودي....و ..نميخوام باقيشو بنويسم.چيزي که من بهت نگفتم اين بود که عصبانيم نکردي.جالبه من قبلا هم بهت گفته بودم که اين طور برخوردها عصبانيم نميکنه٫ويرانم ميکنه.عصبانيت مال موقعيه که نيرويي هم مونده باشه.کاش اون لحظه نمي اومد.
داداشي اومد دنبالم .منو گذاشت تو سنترال که برم سوار قطار شم و برم ليدن.اونقدر خسته بودم که فقط گفتم خداحافظ و رفتم.من ميدونم اينا علائم چيه.و خدا ميدونه که چقدر ازش ميترسم.اين بلا بارها سرم اومده.من دارم افسردگي ميگيرم مجددا٫دارم ميرسم به اوج بيماري و دوره طولاني طول ميکشه که از اين مرگ در بيام.کنار پنجره نشستم.اخرين باري که سوار قطار شده بودم کي بود؟اها!مشهد!نه نه.نبايد يادت بياد.امامياد.مياد.ميـــاد....عين بچه ها شدم بايد يکي بياد تحويلم بده يکي بياد تحويلم بگيره.چه بهتر.اصلا توان فکر کردن ندارم.ترجيح ميدم دست به دست بدنم به هم.
پياد شدم.اه چرا همه چيز شبيه اون صبحه که اونجا پياده شديم؟زهره؟هوفر؟کوشين؟شماها بايد باشين٫ميفهمين؟کوچولو بايد باشه.بايده٫ميفهمين؟پس چرا نميبينمتون؟چرا هيچي رنگ اون انتظار ديوانه کننده رو نداره ؟چرا شماها خواب نيستين و من از شوق بيدار؟...آها دارم تو سنترال اينجا گيج گيجي ميخورم.رفتم دم اين مغازهه ايستادمودر نداشت.رفتم از اقاهه پرسيدم چاي دارين؟به هلندي بهم گفت ما به يه زبون حرف ميزنيم.من گيج نگاش کردم.بعد از يه کم مکث فارسي پرسيدم :ايراني هستين؟گفت بله.گفتم خوب پس چرا هلندي ميگين؟جوابمو نداد...اي واي!اين سيني چيه داده دستم؟من که نميخواستم چيزي بخورم٫الان آنا مياد دنبالم..نذاشت پولشو بدم.تعارف هم بلد نبود فقط هي سرشو تکون ميداد.حالا چکار کنم؟غصه ام شد.خدايا من که گشنه ام نيست.من دلم نميخواد کسي منو مهمون به چيزي کنه بدم مياد.رفتم اون گوشه که منو نبينه بعد در عرض چند دقيقه يه قسمتشو نجويده قورت دادم و بلند شدم رفتم.آنا داشت دنبالم ميگشت.پياده را افتاديم...اه چرا من اينقدر چت و پرت ميگم؟از هوا٫از زمين از زمان.من که حوصله حرف زدن ندارم؟نميخوام سکوت برقرارشه...اها بالاخره رسيديم.چقدر حرف زديم.يهو ديدم ساعت شده ۴نيمه شب و صورتم خيس اشکه و دارم تند تند خرف ميزنم از خيلي چيزها.اي واي از دست تو سيمين!اين حرفها براي گفتن نيست٫نميدوني؟کجايي؟قرار ما اين نبود که جايي حرف بذني يادت رفته؟قاطي کردم.ماهها بود اين شرايط رو پيش يکي ديگه تشريح نکرده بودم.برام فرقي نداره کي جلوم نشسته.نفسم گرفت يهو.دستامو
رفتم جلو صورتم.اشکام شدت گرتن اما بايد اروم بشم.اينجا جاش نيست.ساکت..ساکت.
انا رو نگاه کردم.حرف نميزد.صداش که در اومد ديدم بغض کرده.ببين ميتوني يه شب خوش واسه مردم بذاري؟به من ميگفت از صورتت معلوم بود.از نگاه اينهمه غمگين ٫مثل مادرت.از اونهمه سکوت.تعجب ميکنم..تعجب ميکنم...نپرسيدم از چي تعجب ميکني.
ساعت ۵ شده بود. حرف زديم?
چقدر?