جیغ
۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه
من دارم خودمو روي سطح نگه ميدارم.ميدوني چرا تغيير نميکنم؟از بس که بهم ميگين تغيير کن!من خودمو نياز دارم براي اينکه اين روزها رو بگذرونم.براي اينکه به يه حالت عادي برسم.هر چند..عادي در زندگي من معنايي نداره.همه چيز هميشه فرق ميکنه.
يکي يکي به فهم نکات تئوري که برادر عزيز توضيح ميداد ميرسم.گاهي ازار دهنده ميشه.مثل اينکه داري يه فيلم تکراري ميبيني.من اين جامعه رو تئوري با يک نگاه ريز بين و يه فکر که بلده تحليلي کنه ديدم.تو ديدي و براي من گفتي.اولش ادم م توجه نميشه.اما کم کم که از سطح ميري کنار يهو يخ ميکني.راست گفته.وحشتش اونجاست که تا حالا همه چيزايي که گفت درست بود.بعد ياد حرفاش در مورد خودم ميفتم.يخ ميکنم.
...
از کلاس خوشم مياد.دوسش دارم.درس سخته اما کلاس خوبه.معلمام خوبن.بچه هاي خوبين.ديروز ما نمايش يک اژانس مسافرتي رو بازي کرديم. من با استيسي. براي تمرين زبان البته.فکر کردم چيز مزخرفي از اب در مياد اخه هيچ امادگي نداشتم.يهو ما دو تا رو بلند کرد و گفت.اما اتفاقا خوب از اب در اومد.جالب نکته بامزه اش اين بود که واقعي بودن نمايشمون اينجا بود که روحيات تاجر پيشه خودشونو تو بازيمون داشتيم.اگرچه بعيد ميدونم چيزي تو اين دنيا به اينا بر بخوره.
امروز درس سخت بود.خيلي سخت بود.تا خرخره رفته بودم تو کتاب و ديکشنري که يهو ديدم يکي داره در گوشم صدام ميکنه.سه متر از جام پريدم.ديدم اين پسره شاديه .گفت ميخواي کمکت کنم؟گفتم کمک؟گفت مشکلي تو فهميدن درس داري برات توضيح بدم.شايد واست سخته.از اون سر کلاس بلند شده يک کاره اومده اينور کلاس به من کمک کنه؟..نه مرسي.مشکل خاصي ندارم.رفت سر جاش نشست.عجب!
اگه هلندي من يه زبون جديدي مخلوط با انگليسي و اسپانيايي با لهجه امريکايي در اومد جاي تعجب نيست.معاشرت با اين دوستان گرامي يه ترکيب عجيبي از حرف زدن در اورده.به زوال رفتيم.مخصوصا اين ائورا.با منه هميشه.چهل سالشه تازه ازدواج کرده.خوبيش اينه که تو حال خودشه.اصولا تو دنياي خودشه.دکوراسيون و عطر و رنگ و چيزاي خوب.نيازي نيست به چيز خاصي فکر کني وقتي باهاش حرف ميزني.نيازي نيست درگير چيزاي پيچيده بشي. باهاش ميرم ديدن مغازه ها تو سنتروم اوترخت.هر دومون وقت اضافه داريم.ميريم تو مغازه و اقاهه خنده اش ميگيره از حرف زدن اين بشر.حق هم داره. خ رو نميتونه بگه.ديگه يعني هيچي ديگه!انگليسي رو هم کاملا قاطي هلندي ميکنه.بعد من پشت سرش توضيح ميدم ما هنوز شاگرداي درس زبان هستيم.بعد ميخنده و به ائورا که شروع کرده به حرف زدن ميگه:نه نه!به هلندي بگو.خودشو ميکشه و منظورشو با کمک من ميگه.بعد اقاهه شروع ميکنه به انگليسي جواب دادن.من ميخندم و ميگم:نه نه!به هلندي! اقاهه ميخنده...تو سرم بوي عطر پيچيده.داشتيم دنبال يه عطر خوب ميگشتيم که نخريم!عطور که نميخرن.بو ميکنن بعد هديه ميگيرن.درسته؟
...
يع اقاهه افغاني تو کلاسمونه.پيره.خوشم مياد از افغاني حرف زدنش.ياد داداشي مي افتم.هميشه برام افغاني حرف ميزنه.ترکي حرف ميزنه.هندي حرف ميزنه.بامزه ترشم وقتيه که هلندي ها رو مسخره ميکنه.يه وقتايي احساس ميکنم به تمام دنيا يه پوزخند تلخ تلخ تلخ ميزنه.ميدونم که نميخواد اين بدبيني رو به من منتقل کنه.من به حد کافي از زندگي بيزار هستم.خودش هم ميدونه.ساکت ميشه بيشتر وقتا.اما هم من وهم اون ميدونيم که تلخي کامم اونقدر هست که اين سکوتها کمکي بهش نميکنه
...
يکي اين روزا چند بار بهم زنگ زده..اين روزهاي ساکت رو که با درد تکرار ميشن رو تحمل ميکنم.سعي ميکنم دوستشون داشته باشم.سعي ميکنم احساس شکوه کنم.همه چيز رو تکرار ميکنم.راه سخته نه؟

کي زندگي منو ميبينه؟همه چيز روي يه بستر يخي اروم ميلغزه.صبحها وقتي داداشي درو ميبنده و ميره سر کار چشمامو باز ميکنم.هوا سرده.سعي ميکنم از پشت پنجره بفهمم که چقدر سرده.نميتونم.همه چيز بدون هيچ صدايي برگزار ميشه.پاميشم.همه چي رو جمع ميکنم.صورتمو ميشورم.به خودم نگاه ميکنم.ميخوام باخودم تو اينه جرف بزنم.اما حوصله ندارم دهنمو باز کنم.تو دلم هم حرف بزنم ميشنوم.
يه روزايي که يه افتاب کمرنگي در مياد ميگم خوب...پس هنوز زنده اي!هستي.اما اينجا نيستي.داشت کم کم باورم ميشد که مردي.اگه افتاب باشه موهامو باز ميکنم.
شباش اما يه جور ديگه اس.وقتي از ترن پياده ميشم.همه جا ساکت و خاليه.سرده.توي خيابونهاي خلوت راه ميرم و صداي پاي خودمو ميشنوم.هوا سرده.احساس ميکني داري ميري به اخر دنيا.انگار توي يه چهار ديواري کوچيکي که هي تکرار ميشه موندي.بيشتر شبا بارون مياد.از چتر بدم مياد.خوشم مياد از بارون که مثل شلاق ميخوره رو صورتم.صورتم پر بارون ميشه.ديگه لازم نيست گريه کنم.فقط هق هقشو ميزنم.هيچ کس نيست.راحت باش.شبا که ميخوام بخوابم احساس ميکنم تنم پر شده از صبوري براي اينهمه خستگي.اينهمه فکر.والا چطور زنده ام؟چطور ميگذره؟نه نميفهممت.
فکر ميکنم.به يک دنيا.به ايران که فکر ميکنم خسته تر ميشم.به اونجا فکر نکن.مگه اونجا چيزي جز بدبختي تا حالا برات داشت؟چي اونجا داري که برت گردونه احمق؟درد رو که بايد بکشي.يه جا بکش که عاقبتي هم داشته باشه.هر چند درست نميدونم اين عاقبت چيه.اما کشيدن رو خوب بلدم شدم.نه؟
..
از اين پسره تو کلاسمون بدم مياد.تنها کسي که تو کلاس ازش بدم مياد همينه.چشماش عين گربه هاي وحشيه.از نگاهش متنفرم.
.يه اهنگايي هستن ادمو مچاله ميکنن.يه چيزايي هستن ادمو داغون ميکنن.
.دختره داشت ازم سوال ميکرد .داشتيم زبان تمرين ميکرديم.گفت موزيک دوست داري؟گفتم اره.داشتم براش ميشمردم چه موزيکهايي.وسطش گفتم موسيقي ايراني.چهره اش باز شد.گفت ايراني؟گفتم اره.شنيدي تا جالا؟خوشحال شدم.با خوشحالي گفت اره تو ديسکو!پوف!چه چهره وا رفته اي داشتم اون لحظه.مرده شور هر چي ديسکو و موسيقي توشو ببرن.
اذر داشت عکسها رو نشونم ميداد.گفت اين شجريانه.ميشناسيش.گفتم من ميشناسمش.تو ميشناسيش؟گفت اره اما بدم مياد ازش...ميدونم.تلاش نميکنم از ايران برات بگم.تو اينجا بزرک ميشي.تو جز يه مشت اسم از ايران چيز ديگه اي ازش نخواهي داشت.چرا دل من ميگيره؟چيزي نماد ايراني بودن نيست تا برات بگم.مال جايي بودن يعني لحظه هايي از اونجا داشتن.درک لحظه ها رو من بهت نميدم.کسي نميده.تو همه چيتو از اينجا ميگيري...نااميد گفتم:شايد وقتي بزرگتر شدي روزي ازش لذت ببري.خودم هم ميدونستم که اين شايد خيلي دور تز از اين حرفاست.باز فکر کردم:اگه بچه اي داشته باشم؟..اه!معلقيم بين زمان.من مال هيچ جا نيستم.کشوري که درد سوغات ادم ميکنه.دنيايي که هيچ جاش نميتوني با ارامش ريشه کني.هيچ جا جايي نداري.فقط اونقدر کوله بارتو پر ميکني که اگه بيرونت کردند بلد باشي جاي ديگه اي چادر بزني.
...
کدوم احمقي گفت زندگي؟