جیغ
۱۳۸۲ بهمن ۷, سه‌شنبه
مريضم.گوشهء صندلي ترن افتاده بودم و سعي ميکردم تب چشمامو نبنده.هوا يخه.لباسها نميذارن راه برم.درد نميزاره راه برم.تب جونمو ميگيره ٫امروز دوشنبه بوده٫چشمامو ميبندم و به افتاب فکر ميکنم
ائورا کنارم راه ميومد.گفت شايد برگردم.شوکه شدم.گفتم با رونالد مشکلي داري؟سرشو تکون داد.اشکاش ريخت.من چيزي نگفتم.چيزي نداشتم که بگم.
انگيزه هاي کوچيکي براي کشيدن اين جسم به جلو باقي موندن.اه..چند وقته که يک دل سير با دهنم چس ناله نکردم؟
گلوم درد ميکنه.از تب ميترسم.وقتي که مياد به من مسلط ميشه.اينجا هيچکس نبايد به من مسلط بشه٫اينجا هيچ کس اشنا نيست.هيچ کس دوست نيست.هيچ کس محبت بي قيد نداره٫براي من.البته که براي من.اينجا زمين من نيست.هيچ جا نيست