جیغ
۱۳۸۲ دی ۲۹, دوشنبه
بعد نزديک ۵ ماه امروز ساعت دستم کردم.ساعته اذيتم نميکنه.ارومم ميکنه.دليل هم داه اما لزومي نداره دليلش رو بلند بگم
ارزوم شده اين روزا که يه بار از خواب پاشم و احساس کنم استراحت کردم.سبک شدم.هر چي ميخوابم سنگين تر ميشم.هر چي دوش ميگيرم کثيفتر ميشم.هر کاري ميکنم خسته تر ميشم.نبايد خسته باشي.نبايد.بايد درس بخوني. به اين بدن نياز داري.تويي که بايد بهش دستور بدي.تويي که بايد بکشيش دنبال خودت.همه چي بايد کنار بره فقط درس .اه کاش بشه
به کتاب نگاه ميکنم سرش داد ميزنم من از رو ميبرمت.تو رو ميکنم پاهام براي اينکه به جاي نشستن برسم.تو رو ميکنم راه ارامشم....ادم شو سيمين!خواهش ميکنم
تنم درد ميکنه.نشستم کلي فکر کردم که من از چي اين روزا لذت ميبرم.بعد از کلي افکار دورو دراز به يه نقطهء اميدوار کننده رسيدم:چايي!
چه حس عجيبيه که چاي خوردن بزرگترين لذت ادم باشه!برم سرکلاس ديرم شد