جیغ
۱۳۸۲ دی ۲۰, شنبه
ددي نازنينم خوابيده.دخترکش با اينهمه نوسان ديوانه اش کرده.خودش رو هم
واي که چقدر ترسناکه ترسيدن.من اراده کردم که خيلي چيزها عوض بشه. من اراده کردم که اراده داشته باشم.
هر کي ميرسه بهم اين روزا ميگه متاسفم که اينهمه ادم اونجا کشته شدن..فاميلي اونجا داشتي؟نگاهشون ميکنم...نه!فاميلي نداشتم..اما هر چي که توي اين دنيا دارم رو روي يک عالم گسل وحشي گذاشتم و اومدم اينجا.شايد هوس کنه که منو بدبخت کنه.اگه بخواد ميتونه.منم صبر نميکنم مهناز..فکر ميکني من نفهميدم اون وحشتت رو؟از روزي که اين اتفاق افتاد شب و روزم با کابوس ميگذره.تمام عضلاتم گرفته.اون يه ذره خواب درست رو هم ندارم.دلم ميخواد دائم زنگ بزنم به همه و بگم مواظب خودتون باشين..چه کار عبثي!
ديشب رفتم کلاس .آلينه اومد جلو.يه پيرزن خيلي مهربونيه.بغلم کرد و چند بار بوسيد.من اول تعجب کردم.بعد گفت براي هموطنات متاسفم...مرسي.اما شما رو به خدا٫چرا نميذارين يه لحظه فراموشم بشه؟چرا نميدونين که چه وحشتيه اينکه فکر کني ممکنه تو يه لحظه همه چيزتو از دست بدي؟؟همه چيز.به معناي واقعي کلمه.و اون وقت ساختن اينده تو اون لحظه چه معني پيدا ميکنه؟حرفت درست بود مهناز.فکر ميکنم عکس العمل خودمم همين باشه.ديگه منتظر اين نميمونم که ببينم کسي هم برام مونده يا نه...
اگه اتفاقي بيفته من زنده ميمونم.اين از همه چيز وحشتناک تره...زلزله!نيا!من خيلي چيزا اونجا دارم.خيلي چيزا.ميفهمي؟زندگيم روي يه طناب لرزان هست..نخواه که پرت شم پايين
با خودم تکرار ميکنم فکرشو نکن.حتي اگه کسي نباشه بازم تو توانايي زندگي داري.اه!چه جک مسخره اي!