جیغ
۱۳۸۲ دی ۲۳, سه‌شنبه
الان که از خواب پريدم اولين فکرم اين بود که بيام فايلهامو پاک کنم.هر چيزي که رو اين لامصب دارم.ساعت چهار نيم صبحه.چرا اينقدر سرم درد ميکنه؟چرا اينطور وحشتناک؟آها !يه شب وحشتناک گذشته.
ببين باهات خيلي حرف دارم.اون موقعي که اون قيافه چندش آور رو به خودم گرفته بودم هم داشتم.اما هضم همه اون حرفا برام سنگين بود.سرم شروع به درد گرفته بود.حالت تهوع داشتم.هر لحظه ميترسيدم که بالا بيارم.پاهاي لعنتيم ميلرزيد.برگشت بهم گفت:سردته؟گفتنم نه.هم خودم ميدونستم که دارم دروغ ميگم هم اون.اما ميدوني؟همه چيز وحشتناکه.اخرش کفرت در اومد...چرا حرف نميزني٫بايد بگي.من از کجا بدونم تو چي فکر ميکني؟
...نميخوام بگم.نميخوام.احساس ويراني ميکنم..لعنتي
از اولشم ميدونستم که يه چيزي هست.اصولا از اول روز همه چيز چندش اور بود.از همون لحظه که سردرد عصبي شروع شد ميدونستم که يه چيزي ميشه...
ببين.من خيلي حرف داشتم که بيام اينجا بنويسم از ايني که اين دردو تحميل ميکنه بهم.اما راه دهنم بسته شده.اون لحظات احساس ميکردم کاش بگي ديگه حرفي ندارم و بعد من چهار دست و پا از پيشت فرار کنم.در واقع همين کارو هم کردم.بعد رفتم تو تاريکي و ساکت دراز کشيدم.سريع با خودم تکرار کردم :به هيچي فکر نکن.ديوانه ميشي ها!سردردت زياد ميشه.اروم بخواب.بعدا بعدا خودت يه فکري ميکني...اما نشد!
يعني اشکام از چشم بسته ريخت.ديدم نميشه جلوشو گرفت حتي اگه سردردم هزار برابر بشه.نشستم سر جام و کف دستامو چسبوندم به چشمام.صدايي نميومد.فقط هر ثانيه چند قطره اشک از کف دستم چکه ميکرد
...ميدوني بدبختيش کجا بود؟که تو اون لحظات هم نميدونستم ارزو کنم که الان کجا بودم..پيش کي بودم.چقدر بدبختي که وقتي احساس درد ميکني هيچ اسمي سرزبونت نياد که فکر کني...کاش الان پيشش بودم.اگه اونجا بودم الان يه چيزي فرق ميکرد..اما نيست.هيچ جا خونهء من نيست.هيچ کشوري کشور من نيست.هيچ شهري شهر من نيست.هيچه در هيچ
يه چيز مسخره..بابا يکي بياد اسيد بپاشه رو من.اگه من شبيه يه عجوزه نيستم از بدبختي منه.باعث افتخار من نيست. چون تنها جايي که به کار مياد موقعيه که کسي ميخواد منو بکوبه..تو فکر کردي چون اين شکلي هستي خيلي ادمي؟؟!ببين٫من هيچي نيستم.اين مصيبت هم فقط به درد انگ خودخواه زدن ميخوره نه هيچ چيز ديگه اي.کاش واقعا به اون چهار تا کتاب و ظاهر مثلا ادم وار ميتونستم اظهار ادم بودن کنم...ميدوني؟دلم جلز ولز ميکنه وقتي اين چيزا رو ميشنوم..دلم جيغ ميکشه..دلم خفه ميشه.احساس مرگ ميکنم
نااميدانه ناله کردم ازت بدم مياد.ازت بدم مياد.چرا خواستي اخرين ذره اعتماد رو هم نداشته باشم؟چرا بايد هميشه تو فکرم حرف بزنم؟چرا هميشه همه چيز وحشته٫بي اعتماديه؟چرا همه کابوس اون ادمي که هر جا ميرم دنبالم ميادو تشديد ميکنن؟چرا امنيت نيست نيست نيست؟چرا؟
تو جوابي نداري.توجيه داري.توجيه مسخره تو رو خيلي ها دارن.همونايي که قبل تو هم اين کارو ميکردن دقيقا همين توجيه رو داشتن.اما وقتي امنيت نيست.وقتي حريمي نيست٫وقتي من نيستم اونطور که ميخوام و نميگم اونطور که دوست دارم٫فقط سعي ميکنم رد پامو از تمام عالم محو کنم.هميشه پاک کنم...لعنت به همه شما که باعث ميشين که هيچ وقت احساس نکنم تنهام و ميتونم چيزي بگم.چيزي بنويسم.به يزي فکر کنم حتي.کابوس همتون باهام مياد همه جا..حتي اگه بخوام بميرم
نفرت اوره الان حرف زدن با ديگران.نفرت اور.به تلفن نگاه ميکنم که اگه زنگ بزنه خوردش ميکنم.حالت تهوع دارم.تهوع تهوع تهوع تهوع
خوب.باشه.من به همه چي نظم خواهم داد.اما هيچي نميتونه جلوي سگ شدن منو بگيره.در تعجبم.اتفاقا هميشه هم همين پيام رو همه ميدن.يعني سگها رو بيشتر از ادمها دوست دارن؟
اون موقعي٫ميدوني٫داشتم تو دلم فکر ميکردم تو رو خدا ديگه نگو.ميدوني چرا هي پاهامو جمع ميکنم تو دلم؟ميخوام جاي کمتري توي دنيا اشغال کنم..ميدوني؟احساس کردم يه تيکه زائده ام که چسبيده روي پوسته زمين
کاش ميشد خودمو مثل يه اشغال ميکندم و مينداختم تو سطل اشغال تاريخ
کاش ميشد مثلا سردردهاي وحشتناک رو کشيد
بيا همه با هم بميريم.خوابم مياد اخه.از اون خوابهايي که تو چي ميدوني ازشون!
کلمه هام کمند...کلمه هاي لعنتيم کمند ...