جیغ
۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه
دم صبحه.تازه رسيديم خونه.پناه برده بودم به خونهء آنا.ديروز صب از سر جام پاشدم.هوا مه داشت ٬دلم که بدتر.اومدم اينجا..روشنش کنم؟يه چيزي هست که نميدونم چيه.کردم.افلاين گذاشته بودي....و ..نميخوام باقيشو بنويسم.چيزي که من بهت نگفتم اين بود که عصبانيم نکردي.جالبه من قبلا هم بهت گفته بودم که اين طور برخوردها عصبانيم نميکنه٫ويرانم ميکنه.عصبانيت مال موقعيه که نيرويي هم مونده باشه.کاش اون لحظه نمي اومد.
داداشي اومد دنبالم .منو گذاشت تو سنترال که برم سوار قطار شم و برم ليدن.اونقدر خسته بودم که فقط گفتم خداحافظ و رفتم.من ميدونم اينا علائم چيه.و خدا ميدونه که چقدر ازش ميترسم.اين بلا بارها سرم اومده.من دارم افسردگي ميگيرم مجددا٫دارم ميرسم به اوج بيماري و دوره طولاني طول ميکشه که از اين مرگ در بيام.کنار پنجره نشستم.اخرين باري که سوار قطار شده بودم کي بود؟اها!مشهد!نه نه.نبايد يادت بياد.امامياد.مياد.ميـــاد....عين بچه ها شدم بايد يکي بياد تحويلم بده يکي بياد تحويلم بگيره.چه بهتر.اصلا توان فکر کردن ندارم.ترجيح ميدم دست به دست بدنم به هم.
پياد شدم.اه چرا همه چيز شبيه اون صبحه که اونجا پياده شديم؟زهره؟هوفر؟کوشين؟شماها بايد باشين٫ميفهمين؟کوچولو بايد باشه.بايده٫ميفهمين؟پس چرا نميبينمتون؟چرا هيچي رنگ اون انتظار ديوانه کننده رو نداره ؟چرا شماها خواب نيستين و من از شوق بيدار؟...آها دارم تو سنترال اينجا گيج گيجي ميخورم.رفتم دم اين مغازهه ايستادمودر نداشت.رفتم از اقاهه پرسيدم چاي دارين؟به هلندي بهم گفت ما به يه زبون حرف ميزنيم.من گيج نگاش کردم.بعد از يه کم مکث فارسي پرسيدم :ايراني هستين؟گفت بله.گفتم خوب پس چرا هلندي ميگين؟جوابمو نداد...اي واي!اين سيني چيه داده دستم؟من که نميخواستم چيزي بخورم٫الان آنا مياد دنبالم..نذاشت پولشو بدم.تعارف هم بلد نبود فقط هي سرشو تکون ميداد.حالا چکار کنم؟غصه ام شد.خدايا من که گشنه ام نيست.من دلم نميخواد کسي منو مهمون به چيزي کنه بدم مياد.رفتم اون گوشه که منو نبينه بعد در عرض چند دقيقه يه قسمتشو نجويده قورت دادم و بلند شدم رفتم.آنا داشت دنبالم ميگشت.پياده را افتاديم...اه چرا من اينقدر چت و پرت ميگم؟از هوا٫از زمين از زمان.من که حوصله حرف زدن ندارم؟نميخوام سکوت برقرارشه...اها بالاخره رسيديم.چقدر حرف زديم.يهو ديدم ساعت شده ۴نيمه شب و صورتم خيس اشکه و دارم تند تند خرف ميزنم از خيلي چيزها.اي واي از دست تو سيمين!اين حرفها براي گفتن نيست٫نميدوني؟کجايي؟قرار ما اين نبود که جايي حرف بذني يادت رفته؟قاطي کردم.ماهها بود اين شرايط رو پيش يکي ديگه تشريح نکرده بودم.برام فرقي نداره کي جلوم نشسته.نفسم گرفت يهو.دستامو
رفتم جلو صورتم.اشکام شدت گرتن اما بايد اروم بشم.اينجا جاش نيست.ساکت..ساکت.
انا رو نگاه کردم.حرف نميزد.صداش که در اومد ديدم بغض کرده.ببين ميتوني يه شب خوش واسه مردم بذاري؟به من ميگفت از صورتت معلوم بود.از نگاه اينهمه غمگين ٫مثل مادرت.از اونهمه سکوت.تعجب ميکنم..تعجب ميکنم...نپرسيدم از چي تعجب ميکني.
ساعت ۵ شده بود. حرف زديم?
چقدر?