جیغ
۱۳۸۲ بهمن ۶, دوشنبه
واقعيت اينه که من اينجا هم احساس امنيت نميکنم
هميشه احساس ميکنم کسي داره منو ميخونه که نبايد بخونه
کسي داره منو ميبينه که نبايد ببينه
کسي پشت سرمه که نبايد باشه
خواب ميبينم کسي سايه به سايه ام مياد
خواب مامانو ديدم ديشب.خواب کوچولو رو.باهاش تو اتوبوس نشسته بودم.مامان بهم ميگفت اينجا خونهء مادرته٫چرا تعارف ميکني؟عمو کوچيکا نشسته بودن و نيگا ميکردن.انگار باز بچه شدن و مامان ميخواد بزرگشون کنه.مامان بزن تو سرشون
من بايد صبح پاشم.يعني من اراده ندارم؟چرا الان خواب نيستم؟
اها راستي من سرما خوردم
من فردا شب تب ميکنم
فردا شب روي اين تخت جهنمي بين من و بالشتها برپا خواهد بود.پس فردا شب تا صبح ناله ميکنم.شب بعد دوباره کابوس ميبينم.اما همچنان ضعف دارم
شايد روح من ايدز گرفته
بايد برم.کابوسها منتظرم هستند