جیغ
۱۳۸۲ دی ۲۵, پنجشنبه
مثل يه درد مزمن ادامه داره .زندگي.
پاميشم و گيج گيجي ميخورم.بعد به خودم ميگم يه دنيا کار داري.سر حال شو!
اونقدر لباس ميپوشم که انگار يه کاپشنو باد کردن و ازش چهار تا دست و پا بيرون اومده.نميتونم عين ادم پاهامو از هم باز کنم
تو ترن نشستم.احساس ميکنم تمام عضلاتم گرفته.درد ميکنه.پاهامو ميذارم رو صندلي جلويي.به درک که زشته.يهويي يه قطره اشک اومد.فقط يه قطره
نه ديگه!نشد!تو قرار نيست بار همه دنيا رو بکشي.مامان امروز صبح زنگ نزده به تو.بغض هم نکرده بود.تو هم متوجه نشدي که داره گريه ميکنه اما ميخواد نفهمي.اصلا هم دوباره مشکل اونجا پيش نيومده.اصلا هم تو دور نيستي و خودتو نميخوري که چرا نميتوني کاري کني.البته قبلنشم کار خاصي نميتونستي بکني جز اينکه حواست بهشون باشه.
اون پسره خل بلد نيست خودش غذا بخوره.به مامان ميگم پاشو برو شمال حالت عوض شه ميگه اگه برم اين از گشنگي ميميره!اي خدا!من بين کيا گردم!
بابا يه وقتايي دلم ميخواد با چکش بکوبم تو سرت که اينقدر ماها و خودتو عذاب ندي.اخه چه مرضيه که هي مشکل ايجاد ميکني.چه مرضيه که اينقدر من پشک ميارم؟چه مرضيه که هميشه همه چيزم همزمان با هم پيش مياد؟اه مگه مغز من کلا چقدر گنجايش داره؟
مامان من نميخوام از بدبختيهاتون بدونم.نميخوام.ديونه شدم اينقدر به گريه کردن تو فکر کردم و خودمو خوردم.از غصه تو و اون بچه هات دق اومدم .ميفهمي؟نميشه ادم وار همتون خوش باشين؟نميشه هي نياد به سر من يکي؟
ديونه ميشي خره!ول کن.همين که اين چند شب و اين فضاي متشنج مردهء مزخرف رو بتوني هضم کني خودش کلي حرفه.توي بارون راه ميرم.يکي مياد شروع ميکنه حرف زدن.هيچ حرفيم نداره اما مثل اينکه واسه تمرين زبان بيکار تز از من گير نياورده.کوري؟نميبيني تو اين عالم نيستم؟خوب حقته که بلند بگم برو بابا حال نداري توام..
حالا هي بشين بگو وات؟وات؟ مرض و وات.کوفت کاري و وات
تعجب ميکنم چطور دارم اينقدر عق اور زندگي ميکنم.تعجب ميکنم که چطور اينقدر جون دارم.که ميشينم تا اخر شب درس هم ميخونم.تعجب ميکنم که اينهمه روزه عين ادم نيم ساعت هم با کسي خرف نزدم.که اين کلمات مزخرف نميمونن تو سرم اما باز تلاش ميکنم/.من تو يکي رو از رو ميبرم زبان عزيز.حوصله تو ندارم.ميخوام از شرت خلاص شم.ميخوام از شر ادما خلاص شم.تو راهشي.بنابراين ادم وار بيا تو سر من اينقدر باهام کشتي نگير.من دارم ميدوم که سرما رو حس نکنم.که به يه جايي براي نشستن برسم.
اونقدر خسته و افسرده ام که حد نداره.اونقدر از زنگي و ادما دورم که حد نداره.اونقدر مغزم ريپ ميزنه که خدا ميدونه.ديروز تو اتوبوس نشسته بودم داشتم نااميدانه فکر ميکردم که کاش مسلمون بودم.کاش فکر ميکردم خدايي هست که منو ميبينه و کمکم ميکنه.که پاداشي اخر همه چيز هست.که دلمو خوش کنم به يه موجود افسانه اي به نام خدا...اه نميخوام احمق باشم.حوصله گوسفند بودنو ندارم.حوصله خلق اون خداي مزخرفي رو که براي همه چيز خط کشي داره
حالم از ادمها به هم ميخوره.توي که با توجيه نگراني کاري که دلت ميخواد رو ميکني براي من هيچ فرقي با يه دزد نداري.ميفهمي؟ميفهمي؟ميفهمــــــــــــــــــــــــــــــي؟
.
نه!نميفهمي!