جیغ
۱۳۸۲ دی ۱۷, چهارشنبه
...داره صبح ميشه٫باز نشد.به خودم گفتم شبها رو بخوابم.اين ميشه اول تغيير نه؟اگه اين يه مورد عوض بشه کلي شبيه ادمها ميشم.منو اينقدر با هل دادن به طرف تغيير نترسون خوب؟
اخ اگه کسي بدونه چه وحشت عميقي توي منه مياد کمکم.من از يه چيزي ميترسم.تمام سعي مو ميکنم که شجاع باشم.تو يروزا هي پسش ميزنم.به روي خودم نميارم .اما مياد.يهو ميگيره.بعد يهو وسط خنديدن با داداشي ام.ساکت ميشم.ميگه چي شد؟ميگم نميدونم.. جرات نميکنم بگم..چي بگم؟بگم چمه؟...
پرسشب باز سر شب يهو قلبم گرفت.نفسم کم شدو بعد خوابم گرفت.عين ادماي مست خودمو تا تخت کشوندم و پرت شدم و بعد خوابم برد.خواب ديدم توي يه جاده جنگلي متروک من و مامانيم.گم شديم.همه جا تاريکه.رسيديم به يه دهي.همه جا گلي بود.ادما اينگار از يه سياره ديگه اومدم.صرت هيچ کس گرد نبود.همه چي عجيب و وحشتناک بود.ميخواستم فرار کنم اما بهم ميخنديدن.مامان رو گرفتم توي بغلم..بهش گفتم من از اينجا ميبرمت.قول ميدم.به من ايمان داشته باش که هميشه با تو هستم...يهو ديدم داداشي کنارم نشسته و صدام ميکنه
بيدارم کرده بود
داشتم تو خواب ميپيچيدم و ناله خفه ميکردم.اومد ببينه چه خبره.چشمام باز نميشد.فقط کورمال کورمال دستاشو پيدا کردم.سرمو گذاشتم رو پاهاش ناله کردم.ميگفتم نميدوني چه وحشتي داشت نميدوني..ميگفت هيچي نشده.اينجا ايران نيست.چندهزار کيلومتر دور شدي.بهش فکر نکن...اين جا همه چيز سر جاشه..هيچ کدوم از اون مشکلات اينجا نيستن بلند شو
داداشم طفلک
مشکلات تو دلمه.توسرمه.وحشت مثل سرما حل شده تو وجودم..ميشنوي داداشي؟ميترسم.مثل سگ ميترسم.اما نميدونم از چي.مضطربم.دستام ميلرزه.تپش قلبم عادي نيست ..و من بهش احاطه ندارم چون اصلا نميدونم اين اثر کدوم بلاست.اين وحشت از کجاست
اسم داداشي شده ددي!خودش گفت بهم بگو ددي٫مگه پدرت نيستم؟!منم کلي خنديدم٫اما حالا هي صداش ميکنم ددي!..هلو ددي!چاي ميخوام ددي!بستني ميخوام ددي!ماساژم بده ددي!اخه تو چه ددي هستي؟!!هر هر هم ميخندم.اگه اون چند ماه رو هم که تو بچگيم عوضم کرده و تر و خشکم کرده وقتي مامان بيمارستان بود٫يه کم حق مادري هم اضافه ميشه٫بيچاره!چه ميکشه از من!خودشم البته وقتي اذيتم ميکنه و من ميرم تو خودم ميگه اخي!فکر کنم بري ايران ميگي باز صد رحمت به اينجا٫اين پسره که پوست منو کند
امروز دوره اموزشي سوار شدن به قطار اتوبوس و مترو داشتم با ددي مهربان!قرار شد ديگه از فردا مسافرت بين شهري شروع کنم.با قطار و اتوبوس و مترو.با هم يه راه تا مدرسه تا اوترخت رفتيم و برگشتيم .تو راه کلي خنديديم.گفتم تو بايد روپوش سفيد بپوشي منم دنبالت با ورق اسم خيابونار و بنويسم.فکر کنم از فردا روزي ۴ ساعت تو راه باشم با حساب توقف و پياده رويها
من دلم مبخواد خيلي بنويسم.اما صبح بايد برم.بايد نامه پست کنم.بايد به يه نفر زنگ بزنم که حالمو گفتنش عوض ميکنه..بعد مسافرتم شروع ميشه
زندگي وحشت بزرگيه اين روزا٫باهات ميجنگم.من خيلي کار دارم.باهات ميجنگم.ميفهمي؟