جیغ
۱۳۸۲ دی ۱۵, دوشنبه
مدرسه ها امروز شروع شد.اومدم باز تو همون سالن هميشگي.اول صبح که داداشي بهم گفت امروز اولش متوجه ميشي که خيلي چيزا رو فراموش کردي خنديدم اما حالا که معلمم رو ديدم و اولش زبونم بند اومد متوجه شدم راست مي.اما بدتر از اون يه ترس عجيبي افتاده توي دلم.نميدونم از چيه.نميدونم.فقط ميدونم که چند شبه که خوابم نميبره از ترس اما نميدونم ترس چي.يا حالا که قلبم داره تند تر از حد عادي ميزنه و نميدونم چرا
.رفتم تو کلاس.هيچ کس نيومده بود.دوباره برگشتم بالا
يه اتفاقاتي داره ميفته.نميدونم چيه.نميدونم از کجاست اما داره يه خبري ميشه.دل من به طرز غريبي شور ميزنه.من نميفهمم
نامه ام رو تمام کردم.امروز فرصت نشد که پستش کنم.شايد فردا.نه فردا ميريم پليس.پس فردا.براي تويي که اصلا نميدونم قراره با چه زبوني بخونيش..سخت بود.اما دوشب فکر نکردم و فقط نوشتم.بهترين کاري که به نظرم اومدهمين بود.
يه چند نفري با هم دست به دست هم دادن و با تللش فراوان موفق شدند که اين مسئله سن بالا رو براي من حل کنند.يعني مثلا من الان ديگه سمپاتي به هيچي ندارم در اين مورد.فکر ميکنم بهتر شد.ضمن اينکه حالا ديگه چرند گفتن ديگران ازارم نميده.ميتونم راحت پوزخند بزنم.ادمهايي که به نظر خيلي بزرگ ميان
ادمهايي که دوست دارن فکر کنن از همه چي سر در ميارن
ادمهايي که فکر ميکنن همه دوستشون دارن
ادمهايي که حوصله نوشتن ازشونو ندارم
پاشم برم
ساعت ۱ شد کلاسم هم شروع ميشه الان
پاشو برو