جیغ
۱۳۸۲ اسفند ۶, چهارشنبه
خسته ام ماماني.اينقده تنم درد ميکنه که نميدوني.اينقده بداخلاقم که نميدوني.اينقده احساس بدبختي ميکنم از اينهمه تظاهر که نميدوني.اينقده احساس بدبختي ميکنم از اينکه اينا رو حتي به خودتم نميتونم بگم که نميدوني.اينقده از همه بدم ميادکه فکرشم نميکني.تنها انگيزه اي که منو ميکشونه بوي اونجاست.راه برم تو خيابونا و احتمالا ارزو کنم باز از اونجام فرار کنم.ماماني از کجا به کجا فرار کنم؟از دست کدومتون به کدومتون پناه ببرم؟نميدوني وقتي يکي منو يه ذره ميپيچونه سريع ذهنم فلج ميشه.توان کشيدن دعوا رو ندارم.توان کشيدن هيچ بار فکري نداره.وقتي کسي بحثش ميگيره ساکت ميشم.
ديروز اينجا يه بحثايي شد بعد من سرم باز گيج رفت و رفتم غشيدم توي تخت.بعد که پاشدم غروب بود.بلند شدم رفتم بيرون.توي پارک نزديک خونه.هوا لامصب سرد بود.داشتم راه ميرفتم هيچ کس نبود جز چند نفر با سگاشون.هوا نيمه تاريک بود.داشتم ماه تتي گوش ميدادم.يهو گريه ام گرفت.اصلا نميتونستم راه برم.تمام تنم درد ميکرد.رفتم ته پارکه اون سرش گوشه روي يه تاب نشستم و گريه کردم يه دل سير.هر چي اشک ميومد تمام نميشد .بعد يهو خفه شدم.سرم درد ميکرد.ساکت نشستم.هوا سرد بود اما صاف.بعد نگاه اسمون کردم و هيچي نگفتم.داشتم هواپيماها رو نگاه ميکردم.نه که فکر کني ارزو ميکردم اونحا باشم ..حالا اينجام کمتر نيست
حوصله ندارم اينجا بنويسم چي شده بود.نميخوام کسي بفهمه.اصلا نميخوام کسي بدونه تو زندگي من چي ميگذره.نميخوام صد سال هم کسي بفهمه.نميخوام هم با کسي حرف بزنم.امروز ناديا زنگ زد.من تازه از راه رسيده بودم خسته بودم به سر حد مرگ.هي ميخنديدم.اخر سر گفت چرا اينقدر ميخندي؟ خوب من ميخندم...وقتي عکسامو ميبينن اول ميگن اينا کين پيشت؟اون کجاييه؟اينجا کجاست؟ منو ميبينين اون تو که چه مچاله ام تو خودم؟اهاي !با شمام؟جز خودتون و چيزايي که دوس دارين چيز ديگه اي هم ميبينين؟.اه که چقدر حالم از همه به هم ميخوره
امروز دو تا ايراني ديدم تو کلاسمون.جديدن.پسره من دارم با اشتياق ميگم من ايرانيم.برگشته به هلندي ميگه هلندي حرف بزنين فقط! نه بابــــــــــــــــــــــــــــــــــــا؟! چه غلطاي زيادي!.باورش شده ايراني حرف نزنه ادم ميشه.دلم ميخواست سرمو بکوبم به ديوار.لبخندهاي عميق ميزنن.به درک اه خسته ام خسته ام .تا کي روي نيمکتا خط خطي کنم درد رو؟من نمردم.هنوز با يه ذره افتاب سرد ذوق ميکنم و ميخندم.لباسامو کمتر ميکنم و خودمو با افتاب گول ميزنم.احمق چرا با من اينظوري ميکني؟چرا ؟چرا؟چراچرا ؟؟چرا؟چرا؟کثافت دست از سرم بر دار بر دار.من ادم گريه نيستم.من ادم بغل ديگران افتادن و دردامو هق هق زدن واسشون نيستم.حتي اگه بودمم هم کسي نبود.من يه اشتباهم تو اين دنياي کثافت.دست از سرم بردار.يادت رفته چطوري توي اون پارکه تند تند راه ميرفتم و هق هق ميزدم و بهت ميگفتم دست از سرم بردار؟يادته گندش اينقدر در اومده بود که دل يخ خودمم واسه خودم سوخت؟يادت رفته؟غروب سرد تنهايي که وقتي از خونه اومدم بيرون فکر کردم راضيم الان حتي يکي از اين عربها بياد کنارم بشينه که همش واسه خودم گريه نکنم؟يادته؟
يارو پسره نفر اخري توي کلاس بود که اومد باهام از در اون مدرسهه بيرون.منتظر بودم.همه گفته بودن اين يکي مونده بود.به کي بگم؟من بدم مياد. اينقدر ازم نخواين تحمل کنم.تحملمو بدجوري دارم خرج ميکنم ديگه اضافه ندارم.هيچ چيزي براي انرژي ندارم
باورتم نميشه که چقدر دلم ميخواد بنويسم.اماخوابم مياد خيلي خوابم مياد.سرم گيج ميره .صبح بايد پاشم و هي درس بخونم.خيلي بي انصافي.منو ميوني کنار کسايي که زندگي براشون تفريح ناخواسته اس.چهره هاي شادابشون کنار قيافه من چه ترکيب مسخره ايه.واقعا که اين کار جز از خودتم بر نمياد
۱۳۸۲ بهمن ۳۰, پنجشنبه
امروز يه فيلم از عروسي يکي از اين فاميلا گذاشتم.صداي موزيکش شاد بود.هوس رقص کردم.هزار ساله که نرقصيدم.پاشدم که برقصم ديدم نميتونم.خشک شدم.نشد.ريتم نداشتم.توازن نداشتم.هيچي نداشتم.رفتم نشستم و نگاشون کردم.مثل هميشه
سرد و يخ و بي رنگ.اه از اون روزي که منو باز ببينند.چه روز وحشتناکي.موجودي که نميشناسيدش.دلم برايتان سوختيده ميشود!
به تو چه که من چيزي لازم دارم يا نه؟فضولي؟تو کي مني؟من کي به رسميت شناختمت که بخواي به فکر کمبودهاي من باشي؟کي گفته تو براي من اصالت داري هان؟
مامان عزيز!سعي نکن از لابه لاي صحبتهاي من بفهمي که از زندگيم راضيم يا نه٫که چه حسي دارم٫که دارم چطور روزگار ميگذرونم.سعي باطل ميکني مامان جون.پسرت ماههاست که سعي کرده و نفهميده٫کسي نخواهد فهميد٫مگر اينکه من بخوام.نميتوني دهن منو باز کني٫توانايي من در سکوت کردن و استتار به عرش ميرسه.دختر هنرمندي داري٫تبريک ميگم!
۱۳۸۲ بهمن ۱۵, چهارشنبه
دلم نميخواد برگردم سر کلاس
دلم نميخواد برگردم خونه
دلم نميخواد برگردم به هيچ قبرستوني
دلم نميخواد هزار سالم برگردم ايران
دلم ميخواد گم شم
دلم ميخواد دنيا اينقدر کوچيک نبود
وقتي که سالن olc بشه پناهگاه من
وقتي که اينقدر احساس سرما کني.


ادمهاي لعنتي مزخرف مزخرف مزخرف
بهتون اهميت نميدم.به قضاوتهاي لعنتي تون
به قضاوتهاي لعنتي تون
به قضاوتهاي لعنتي تون
به قضاوتهاي لعنتي تون
به قضاوتهاي لعنتي تون
.
قضاوتهاتون بوي لجن منيت ميده
بول لجن خودتونو
بوي گند بوي تعفن بوي اشغال
ولم کنين.من از انسانيتت احساس تهوع ميکنم
از هر چيزي که شما لعنتي ها بخواين باشم
از هر لعنتي که ميخواين اسيرش بشم
بوي گند قضاوت ميدين
لعنت
به قضاوتتون
به خودتون
به همه چيزيتون
حالت تهوع دارم
۱۳۸۲ بهمن ۱۴, سه‌شنبه
هفته ی ديگه که کلاسهای اين ترم تمام خواهند شد٫دلم بسيار خواهد گرفت
دلم برای اون لحظه ای که وارد قسمت پشتی سالن که ساکت ترين قسمتشه ميشم و کلوديا و استيسی و ماميکو نشستند و تمرين حل ميکنند تنگ ميشه.
برای کلاس.برای لحظاتی که ساده با هم ميخنديم و ميتونم دنيای مزخرف بيرون مدرسه رو بينش قايم کنم.برای چيزهای ساده ای که ميتونيم با هم بهش بخنديم.برای اين جايی که ارامترم ميکنه.ترمهای بعد هم هستند٫اما ادمهای جديد فضای جديد رو ميارن
الان که نگاه کردم ديدم مدتيه که شکايتی از نبودن ايرانی ها ندارم
ميدونی؟راستشو بخوای٫قبلشم هيچوقت نبودن.
اگه قراره بودنشون تحمل کردنشون باشه٫فيزيکشون رو هم نميخوام
دور می ايستم و نگاه ميکنم.مثل هميشه
اما ميدونی
گاهی با حسرت
ان لحظه اي که آب داغ٫مادرانه به شانه هاي خسته ام سيلي ميزند
احساس صبر ميکنم
صبر
صبر

آرام باش
آرام