جیغ
۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه
هي هي هي ..
!
ساعت شده ۶ بعد از ظهر.من تنهام.سرده.دلم درد ميکنه از بس هله هوله خوردم.از صبح که پاشدم هي گيجي ويجي خوردم .هزار تا کار ميخواستم بکنم اما جز ات اشفال خوردن و نشستن اينجا و به اهنگ هاي مبتذل گوش دادن هيچ کاري نکردم
چرا چرا به مهناز هم زنگ زدم
خونه به هم ريخته بايد تميزش کنم اما نميتونم پاشم.فقط همت کردم چاي درست کردم که هر چي خوردم ببره پايين و واسه بعدي اماده شه .معده ام داره ميترکه اما مهم نيست.کار ديگه اي سراغ ندارم
يه عالم دلم ميخواد الان بدونم بقيه چي کار ميکنن.مثلا مامان اينا که حرسشم سخت نيست.بچه ها ميريزن خونمون .اون دوتا عروسا ميرن پيش مامان و هي حرف ميزنن برادرا ميرن يا پشت کامپيوتر جمع ميشن يا فوتبال تگاه ميکنن.اين خانواده از فوتبال سير موني ندارن.بابا هم ميشينه يا کتابشو ميخونه يا تلويزيونو روشن ميکنه و به تنها چيز يکه نگاه نميکنه تلويزيونه
بچه ها هم در عرض نيم ساعت همه جا رو به هم ميريزن.منم نيستم که دعواشون کنم ميتونن اطاقمو به هم بريزن.البته اطاق مرحوم.من فعلا اواره اي بيش نيستم.نه خونه بابامو دارم نه خونه خودمو.اخي اخي !بقيه چي کار ميکنن؟فاميلا ؟دوستا؟
ديشب فکر کردم اگه پام برسه ايران اول از همه چه کار ميکنم؟اره ميدونم هزار بار اينو پرسيدم از خودم اما بذار تخيل کنم کار ديگه اي ندارم ؟هي نفسمو حبس ميکنم که اينجا همون جاييه که ارزوي نفس کشيدنشو داشتم؟که وقتي ايران بودم و با کسايي که ايران نبودن صجبت ميکردم ميرفتم بيرون و هي نفس ميکشيدم و اين روزها رو ترسيم ميکردم..بعد راحت بشم.راحت.بعد ميرم همون کوچه پشتيه که هميشه ماشينو پارک ميکردم.نه نه ميرم کوچه پس کوچه هاي امامزاده که هميشه توشون ميگشتم.بعد ميرم نارمک.ميرم تو اون بزرگراهها .نه نه .ميرم خونه پيش مامان.ميشينه و من دراز ميکشم و سرمو ميذارم رو پاش و بعد غر ميزنه که پام درد ميکنه و بعد من بلند ميشم و کنارش ميشينم و بهش نگاه ميکنم.مثل هميشه.مامان از دستم که عصباني ميشد هميشه بهم ميگفت اگه صد تا پسر داشتم نميذاشتم همسر يکيشون هم بشي!قاعده اشم اين بود که منم بگم اتفافا منم نميشدم نگران نباش.البته هر چي ميگذره ميبينم مامان حق داره .تنها چيزي که در من نيست ارامشه براي گوسفندي سربزير شدن.الاغ بودن بيشتر بهم مياد.جفتک چار گوشم ميندازم کسي هم کارش نباشه توقعي هم نداشته باشه
دقيقا نميدونم دلم واسه کي تنگ شده.اما يه مواقعي که تصور ميکنم اون لحظه رو که برگشتم و بعداز مامان که اول همه بغلم ميکنه کوچولو جلو مياد و من بغلش ميکنم دستام يخ ميکنه.هميشه فقط لاغر ميشه.لاغر و لاغر تر.با دبيني هاش به دنيا و بعد از اينکه من يه بلايي سرم ميومد(که به طور متوسط هر ماه يه مصيبتي داشتم حالا از هر نوعي) بهم ميگفت تو هميشه بايد بلا به سرت بياد که به حرف من پي ببري .اينقدر به مردم اعتماد نکن.به مردا.اعتماد نکن ديوانه !اخي اخي!منم که هيچ وقت ادم نشدم.چه مردا چه زنها
ادمهايي که هت ميگن چقدر ساکتي هيچوقت به اين توجه نميکنن که اول از همه خودشون اجاز صجبت به ادم ندادن.چون اصولا همه دوست دارن از خودشون بگن.اگرم به حرفي گوش بدن برا اينه که ببينن کي تمام ميشه تا حرف خودشونو شروع کنن.من حالم به هم ميخوره که جلو اينادما حرف بزنم.ترجيح ميدم تاييد کنم و همون نقشي رو که بهم دادنو قبول کنم.اره من سکوت رو دوست دارم...چرا داداشي نمياد؟نميدونم چرا اينقدر امشب ميترسم
دلم مثل سگ گرفته.ياد يه عالم ادم افتادم که فرصت نشد عين ادم روابطمونو جهت بدم قبل اومدن.همه چي فاراشميش شد و منم تنهابودم.اصلا نميفهميدم چه ميکنم.همه روزو دنبال همه کاري تو اين اتوبانها بودم.هميشه خسته.هميشه استرس.هميشه درد.اصلا گم کرده بودم که چمه تو لحظه..چه جهنمي بود.همين شد که کنترلمو از دست دادم رو همه چي.قاطي کردم و ميدونستم که بهايي هم بايد بپردازم به زودي و پرداختم و مثل هميشه به شدت و بدترين وجهش هم پرداختم.اما خدايا..اه !اخه چه توقعي از من داشتن؟مگه من نيرويي واسم مونده بود واسه فکر کردن؟بعدش اون روزا ديگه بي اختيار از کابوسهام مينوشتم.وبلاگ برام فرقي با هيچي نداشت. فقط ميخواستم يه جايي اواز بخونم از اون چيزايي که عذابم ميده..اما مگه اين مردم گه ميذارن؟با غر غراشون با قضاوت کردناشون.چه تو اينجا چه دنياي واقعي چه همه جا چه فرقي داره اخه ادما که عوض نميشن اينجا
من خسته ام سردمه خيلي سردمه ميرم باز ميام