جیغ
۱۳۸۲ آذر ۲۸, جمعه
اين جا قراره يه عالمه نوشته بشه
اين قراره خيلي بلند باشه
يه حال احمقانه اي دارم اخه
امروز داشتم فکر ميکردم که تا حد مرگ دلم ميخواد با يکي حرف بزنم.تخت سرمم خورده٫ديگه هي نميگم يکي بياد پيشم.يکي روببينم.دلم واسه ادمها تنگ شده و اين خزعبلات٫نه اقاجون!از همون پشت تلفن!از همون تلفنا!اينقدري که من مثلا بتونم باصدام بگم که چه حال گهي دارم.که مثلا اگه گريه کردم بشنوه و خفه شه و ديگه واسه من جک نگه مثل پشت چت.چميدونم .ادم ديگه.ادم.
نشد.نشد اقا٫نشد!هيچکي نبود.هيچکي.هر چي فکر کردم کي هست که بشه ادم باهاش حرف بزنه و نخواد هي واسه ادم تشريح کنه که زندگي چه زيباست و من بايد نگاهمو عوض کنم يااينکه راه حل بهم بده يا اينکه بگه اخي !يا اينکه بپرسه چي شده؟
يعني فکرشو کن يک ادم پيدا نميشه که گوش داشته باشه و نخواد يه نيم ساعتي ازخودش حرف بزنه و بخواد تمام روحشو گوش کنه که حرف منو بشنوه.نه که تحفه ام .چه توقعي!
نشد .به درک.چي کار کنم؟هيچوقت نميشه.
دست از پا دراز تر دفترچه شماره ها رو بستم و چراغها رو خاموش کردم و رفتم سراشپزي.اشپزي خوبه ميدوني چرا؟چون دورت گرمه.چون تو اشپزخونه ميتوني هي قل قل غذا رو ببيني و گرم هم بشي و بري تو عالم خودت و کسي هم مزاحمت نميشه.چون خوردن راحتتره.ترجيح ميدم بپزم و بعد برم دنبال کار خودم.چرا تازگيها اصلا غذا نميخورم با لذت؟چرا همه چي سردلم ميمونه؟چرا تمام وجودم ترشه؟چرا؟
خفه شدم اينقدر بلند بلند با خودم حرف زدم ميفهمي؟خفه شدم.خفه
هي فکر ميکنم فکر ميکنم فکر ميکنم بعد عصبي ميشم ميخوام يه چيزيو بشکنم نميشه بعد با مشت محکم ميزنم تو ديوار بعد دستم درد ميگيره بعد داد ميزنم سرخودم با بغض:دستت درد ميگيره الاغ! بعد خودم ميگم به جهنم که ميگيره.به درک خفه بمير لطفا
دلم ميخواست زنگ بزنم خونه .خيلي دلم ميخواست.خيلي
بعد گوشي رو گرفتم دستم.نگاش کردم.بلند گفتم:الو؟مامان سلام
...سلام ..چي شده چرا صدات گرفته؟
...هيچي.دلم گرفته..اشکام ميريزه
..إإإ چي شده؟با داداشي دعوات شده؟مريضي؟طوري شده؟
..نه مامان نه هيچي نشده.هيچي به خدا.دلم گرفته همين
حالت داداشت خوبه؟
اره خوبه خوبه
..همينه به هر حال ..بايد تحمل کني.خودت خواستي..
اره اره ميدونم.تحمل ميکنم..
حالا خودت خوبي؟طور خاصي که نشده؟راستشو بگو؟
..نه نه نه ..هيچ طور خاصي نشده هيچي نشده هيچي هيچي
...
دستام ميلرزيد.پاشدم گوشي رو گذاشتم سرجاش.بعد بلند گفتم الاغ جان فهميدي چرا زنگ نميزنم؟فهميدي چرا بهتره همينجا سرجات بشيني؟فهميدي که اين بهترين ادمشون بود که محبت بيقيد هم داره؟از خير ادما بگذر
گذشتم
غروب داداشي اومد.عکسا رو اورد.هي نگاه به خودم کردم..اين منم؟احساس تهوع ميکنم وقتي خيلي مرتبم و ارايش هم کردم و همه چي سرجاشه.مثل اينکه به خاطر ديگران ارامش خودمو گرفتم.چند وقته ارايش نکردم؟؟نميدونم.دست به صورتم نميزنم.ابروهام برميگردن به شلوغي اوليه و تنها لطفي که ميکنم اينه که موهامو شونه ميکنم.اونم نه به خاطر مرتب بودنش.خودم اروم ميشم.راشين هم هميشه قبل خواب موهاشو شونه ميکرد.ابرووهاشم شونه ميکرد.ميگفت بهم ارامش ميده.خودشم تصوير ارامش بود ..خودش و داداش سوميه.خونشون.چند بار پناه بردم به خونشون؟زياد زياد
ساعت ۶ شده بود.احساس کردم مفزم به طرز عجيبي روي سرم سنگينه.دويدم به سمت اطاق و پرت شدم روي تخت و همون لحظه خوابم برد
خواب ديدم باز کابوس
کجا بودم؟نميدونم از همه جا به همه جا فرار ميکردم.اخرين جايي که يادمه حياط خونه سابق خاله بود توي شمال.توي کوچه مهتاب.يه خونه بزرگ داشتن که پر گل شب بو بود.خونه بچگيهام.من و مهرداد و دختر خالهه و پسرخالهه با هم بازي ميکرديم.تو اون انباريه که خونه من و کوچولو بود.داشتم خودمو ميديدم.بچه شده بودم و داشتم با کوچولو ميرقصيدم توي حياط.بعد يهو ديدم تو خونه ام.کنار بابا. هر دو ساکت نشسته بوديم.مثل هميشه.مثل همه شبها. بعد بابا بهم گفت پاشو برام خرما بيار.گفتم باشه اما پانشدم.گفت وقتي ميگي باشه بلند شو.تند نگاهش کردم و بلند شدم..يهو خواب و بيداري قاطي شد چون ديدم از سرجام بلند شدم و وسط اطاق ايستادم.همه جا تاريک بود.بياختيار رفتم تو راهرو .ميخواستم خرما ببرم واسه بابا...اه حواست کجاست؟اون خواب بود.ساعت ۱:۳۰ نيمه شبه.اه چقدر سرده.رفتم صورتمو شستم ..چه قيافه اي داري سيمين!مثل صخرهء در هم کوبيده اي که خرد شده و هر تکه اش يه گوشه اي پرتاب شده!به چي ميگفتي قدرت؟
نشستم و يه پتو کشيدم روي سرم و يکي دورم.نميخواستم هيچ کجام نپوشيده باشه.سردمه.ميترسم.چه سکوت بدي.صداي باد مياد.اومدم اينجا.ان لاين شدم.کسي نيست.چراغ خودم روشنه.خوشحالم.فکر کن چه درديه که وقتي داري خفه ميشي با يکي سر هوا بحث کني
نميخوام ننويسم.وقتي دستم اروم وايميسه و نمينويسم ميلرزه.وحشت ميکنم.ميخوام بنويسم.اينجا خودخواهي محض منه.اينجا مال منه.از تمام دنيا که بخاطر همش سکوت ميکنم و خفه ميشم اين صفحه سياه مال خودمه و حرفاي خودم.دوست دارم همش تکرار کنم.حالم از توضيحات ادما به هم ميخوره..تلقين نکن.نيمه پر ليوان.خزعبل.خزعبل.من که به حد کافي به خودخواهي ادما احترام ميذارم.وقتي ميخوان هميشه از خودشون بگن خفه ميشم و گوش ميکنمشون.اوجوري که خودم دوست دارم يکي منو ببينه.اما نميبينه.به درک.نبينه.گه به سر همتون.چه کار کنم خوب؟
اخ من فقط دلم ميخواد يکي بياد بگه بهم که چقدر غر ميزني..دهنمو باز ميکنم و گل ميگيرم سرتاپاشو.فهميدي؟يکي اومده بود نوشته بود برام:وضع تو نه بهتر از ديگرانه نه بدتر.پس ساکت باش
اولش خواستم برم جوابشو بدم اما سريغ منصرف شدم.مثل بقيه که جواب هيچکدومشونو ندادم.اخه ادمن اينا؟بذار زر بزنن کيه که گوش کنه.اخه احمق!ابله!الاغ!تو از کجا وضع منو ميدوني؟تو از کجا وضع ديگرانو ميدوني؟اخه تو مگه مفزت سرته چند گرمه که ميشيني منو قضاوت ميکني کره خر؟مگه مجبورين همش حرف بزنين اخه؟لال ميميرين؟وضع من هر چي هست توي الاغ نميدونيش.نميدونيش نميدونيش.پس خفه.من اصولا ساکتم.عنانم دست خودمه.اما تا جايي که يه ابله نخواد منو قضاوت کنه
..
اه چقدر حرف دارم من