جیغ
۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه
لعنت به وقتي مينويسي و همه چيز پاک ميشه
باورم شده نوشتنم خيلي مهمه!
امروز غروب داشتم خونه رو تميز ميکردم که هوس کردم برم بيرون.همونطور شلخته.شبيه عشاير شده بودم با اون دامن بلند و گشاد و پيراهن روش و موهاي اشفته رقصان در باد.پامو که بيرون گذاشتم يه لحظه احساس کردم تو تهرانم.چراغهاي روشن و هواي خوب و صداي زندگي مردم
باد يخ که خورد تو صورتم يادم اومد که نيستم.اما همون حسو داشتم.زندگي من نظم پذير نيست وهيچوقت نبوده.روحم اشفته است بيقراره.يه جا نميمونه.دايم مثل شبح ميام و ميرم.شبا بيدار ميموندم تاصبح و بعد وايميستادم تا مامانو ببينم و زنده شدن همه چي رو دوباره.صداي پاهاي مردمو که کم کم ميان تو خيابون.بوي نون.ميرفتم نون ميگرفتم و صبحانه خوردن مامانو نگاه ميکردم.بعد خريداش.بعد ماشينو بر ميداشتم مممم..کجا برم؟پيش همون دختره فنا شده.اصلا حالش به همين بود که اينهمه راهو بکوبم برم يه چايي بخورم پيشش و بخندم و غر بزنم و اخبارو بدم و بيام.مبدوني دلم نميومد شبو نبينم و دلم هم نميومد روزو نبينم!بعد ظهر بعد نهار ديگه بيهوش ميشدم.غروب يهو با دلشوره از خواب ميپريدم.تشنه ام شده بود.ميديدم که هوا هنوز خيلي تاريک نشده..اخيش!ميتونم برم .هنوز پا نشده تند تند لباس بپوش .وقتي بري تو خيابون هواي گرم خودش بيدارت ميکنه.هنوز خوابم پاهام ميلرزن.وقتي رسيدي بشين و کم کم ارم بگير که زمانو از دست ندادي...مگه لحظه هاي حس شده رو ميشه تعريف کرد؟
دوباره شب دوباره بيداري
هميشه کمبود خواب داشتم.وقتي ميرسيدم پيش کوچولو از دستم عصباني بود. چون غش ميکردم.ديگه هيچ انرژي نداشتم و ازش ميترسيدم که بگم خوابم مياد منو ميکشت.هميشه ميگفت ميري همه جا خسته و گشنه مياي پيش من!هه!راست ميگه من هر وقت ميرفتم پيش اون يا اين دخترک گشنه بودم!
بعد کم کم خوابم ميبرد و اون توي سکوت روم يه چيزي ميکشيد.مهربون بود. مهربون تر از تمام غرها و بدبيني ها و ساده دل تر و نازک تر از تمام درشتي کردناش.دوستش دارم.اون تو زندگي من حل شده.اون برام مثل مامانه.يه عشق بيپايان که دليل نداره وتمام نميشه.يه دلتنگي هميشگي.خواهر کوچولوي من ..چه ميکني اين روزهاي سختو؟
من خيلي غر ميزنم؟خيلي حرف ميزنم؟لازم دارم اينجا رو.که هي حرفاي تکراري بزنم.براي سکوتم لازم دارم.براي نيرو گرفتم براي شنيدن حرفاي وحشتناک ديگران.براي وقتي مجبورم ساکت باشم که هميشه است
.
دلم ميخواد بگم لعنت به اون وبلاگ که اونهمه مصيبت و فکر رو بهم تحميل کرد.بعد يادم اومد که دارم دنبال مقصر ميگردم.اونجا يه بهانه است.همونقدرم که دوستاي خوب دارم.اون چيزي که بايد درست باشه تو وجود خودمه.که نيست.همين.
امشب داشتم از کلاس برميگشتم.تو اون تاريکي و سرماي شب داشتم واسه خودم اواز ميخوندم بلند که يخ نزنم.که نفهمم دارم ميلرزم.يهويي ديدم يکي داره کنارم راه ميره و باهام خرف ميزنه.ديدم اون پسر سياهه است که خفه کرده منو تو اون کلاساي مسخره.خداروشکر که همکلاسم نيست.شروع کردن خرف زدن منم نگاهش نکردم فقط هي گفتم چي؟که بفهمه تمايلي به حرف زدن ندارم اما پرروتر ازاينا بود
إإإإإإإإإإإإإإإإإإ آدم اينقدر پررو؟يک کاره برگشت گفت من ميخوام باهات دوست باشم گفتم چرا؟گفت چون دوستت دارم!ها ها ها !من فکر کردم اشتباه فهميدم.گفتم چي؟؟به انگليسي گفت.مونده بودم از اينهمه رو. تازه داشت واسه خودش واسه فردا قرار ميذاشت منم همينطوري بادهن باز نگاهش ميکردم که اين ديگه چه جونوريه.بهش گفتم حالت خوبه؟گفت آره خوبم .ازت خوشم اومد با من دوست شو!
...برو بخواب.شايد حالت بياد سرجاش..من رفتم.
...دوستت دارم!هيچ چيز رو کمتر از اين جمله نميفهمم...
.....
......کسي کاري به کار چشمهاي من نداشته باشه..بذارين کمتر احساس حماقت کنم..بذارين جاي همه زخمام خوب شه...بذارين باز بلند شم سرجام و برگردم به پوست خودم.به پوست کلفت هميشگيم٫کسي ميدونه چجوري ميشه جاي بخيه هاي درشتو محو کرد؟