جیغ
۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه
...اومد يه چيزی برداره. ناراحت بودم از حرف زدن با اون دختره . از اون اقاهه. از اينهمه محبت مزخرف مسخره .از ديدن ادمهای احمق که سريع تصورات ادم رو از دنيای ادمها به هم ميريزن.از افتادن تو دور باطلی که ناخواسته افتاده بودم توش.دلم گرفته بود.گفتم با خودم خوب اين ادمه.دوستش هم دارم.بهش گفتم بشين.نشست.
چاییه رومیز بود. ادامسمو در اوردم. اصولا یه لذتی داره بازی با ادامسی که جویدیش.پاهام یخ زده بود...
چیزی خوندی؟
..چند دقيقه سکوت...
سرمو بالا کردم:نه!
...با همون لبخند هميشه..تعجب ميکنم که چطور اينقدر راحتی.خودت احساس نگرانی نميکنی؟
...نه!
..سکوت...
........سکــــــوت.....
.............سکـــــــــــــــــوت.........
...گه خوردم که گفتم بمون٫برو!
من با پاهام بازی میکنم و با ادامسه.همو نگاه نمیکنیم...چرا نمیره؟
یک ربع گذشت..اه باز این سکوت سرد لعنتی.یعنی من دائم باید خوردن گه رو تکرار کنم؟
تقصیر خودت.فقط خودت.
....بهت برخورد؟چرا اینقدر زود بهت بر میخوره؟
نه بر نخورد.هيچی به من بر نميخوره...
...مانيتور خاموش شد...چاييت يخ کرد.. ميدونم... شايد کسی برات پيامی داده٫چرا روشنش نميکنی؟..اومد بالا سرم.خدا رو شکر که اون پنجره پايينه.خدا رو شکر که اين خرعبلاتو نميخونه.هر چند که من تو اون پنجره هم احساس امنيت نميکنم...
منيتور روشن شد...اخيش!خاليه.خالی
..پاهات يخ کرده.جوراب بپوش
سردم نيست..نگاش نميکنم...
برو ..خواهش ميکنم..بايد فحش بدم به خودم .بايد سعی کنم گريه کنم و بعد که سرم درد گرفت ولش کنم..بايد يه کاری کنم واسه دلم.داره پرپر ميزنه از ناراحتی...
...من ميرم.مثل اينکه حرفی نداری..
زبونم قاچ قاچ شده.ادامسه رو انداختم تو چايی.ديگه گشنه ام نيست.شوقی برای حرف زدن با بقيه ندارم.شوقی برای ياد گرفتن درس ندارم.شوقی برای فکر به اينده و برنامه هام.شوق به شب بيداری در سکوت و با صدای فروغی و شوق اينکه نزديکای صبح يه دوست عزيزی مياد که حرفاش برام تهوع اور نيست.ميشه از نفرت حرف زد. چقدر حالم از دوست داشتن به هم ميخوره.دلم ميخواد بالا بيارم...
...مرسی که خفه ام کردی..من هر چند روز يه بار به به تو دهنی نياز دارم..يه چند ساعتی بود نخورده بودم...مرسی..
آدمها تهوع آورن