جیغ
۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه
بايد برم خونه . ساعت ۴:۳۰ شده و من هنوز نشستم تو اين سالن خالي که بدم مياد ازش. غروب وحشتناکترين اتفاق طبيعته .بذار فکر کنم..اخرين باري که رفتم شمال يه هفته قبل اومدنم بود. با بابا رفتم گرگان. شب بود.نصف راه رو اون نشست و نصف راه رو من نشستم. خوشبختانه اون خوابيد و نفهميد که داريم با ماشينه پرواز ميکنيم. قبل از اينکه بتونم رانندگي کنم بابا برام مظهر رانندگي با سرعت بالا بود. وقتي هم که راننگي ميکردم همين فکرو ميکردم اما کم کم متوجه شدم بابا نصف منم سرعت نداره. انگار وقتي ميشينم ميخوام تمام عقده هامو با تند رفتن خالي کنم
رسيديم گرگان و باز ياد بچگيهام افتادم. هيچوقت اونجا رو دوست نداشتم . برام بوي تنهايي ميداد. توي اون خونه که هيچ همسايه اي نداشت. رفتيم پيش عمو و اون شب با ارش صحبت کردم تا صبح . اينقدر محو حرف زدن شده بودم که اصلا نفهميدم اون شکلات بدمزه اي که هميشه بدم ميومد از خوردنشو با چه لذتي خوردم. نفهميدم که کي صبح شد بعد خداحافظي کرديم چون اون ميخوابيد و من صبح ميرفتم
فردا غروبش رفتم بابل وقتي رسيدم ساعت ۱ شب بود . بذار ببينم...چند نفر ميخواستند اون شب منو ببرن با خودشون؟! سوار يه ماشين شدم بالاخره.فکر کردم ادمه. شروع کرد به از خودش تعريف کردن که چه انسان شريفيه و ا نبود الان چه بلايي سرم ميومد. خوب چکار بايد ميکردم؟ منم گفتم مجبور نبودين. اونم گفت ا گه من نبرمتون چکار ميکنين؟ منم گفتم اون ديگه مشکل منه . اونم نگه داشت منم پياده شدم. واي وسط يه جاده جنگلي! عجب احمقيم من! بعدش هجوم اون ادمهاي لعنتي بود گوشم از صدا پر شده بود. فکر کنم يک ساعتي داشتم ميدويدم تا بلاخره يه تلفن ديدم و زنگ زدم به رامين. پسر دايي مهربان. هميشه به فکر منه و من چقدر دوستش دارم. وقتي رسيد نفسي کشيدم و رفتم و فرداش که رفتم پيش پدربزرگها. بامزه نيست؟ پدر بزرگهاي من پسر خاله ان.يعني..بودن. وقتي رفتم پيش اين بابابزرگ مرحوم شده طبق معمول وقتي دستشو گرفتم شناخت . گفت تويي... گفتم اره اومدم ازت خداحافظي کنم. دست کشيد به چشمام به صورتم. گفت قربون چشمهات برم. اونجا بين غريبه هايي . خيلي مواظب خودت باش.. به مادرت سر بزن هميشه چشم براهته..بعدش روع کرد برام اواز خوندن .از همون نوازشهاي شمالي که مامان هميشه برام ميخوند . خدار و شکر منو نميديد که ببينه چطور مچاله شدم. چطور درد ميکشم از اين صحنه ها
بازم منو بوسيد.هزار بار منو بوسيد. چشمامو بوسيد.. غريب ولايته جان دتر ..و ديگه نديدمش..و ديگه نميبينمش.. و مرد..
و چرا حالا يادشون افتادم؟ بايد برم ديرم شده .اما گذشته اصالت داره. چيزايي که خشت وجود ادمو گذاشتن اصالت دارن..و من بايد برم.ديرم شده...