جیغ
۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه
امروز ساعت ۶ صبح از خواب پريدم. باز داشتم خواباي عجيب غريب ميديدم بعد ديگه نخوابيدم نشستم فکر کردم يهو ديدم داداشي داره نگام ميکنه و ساعت شده ۹ صبح!اوووووووووووووه! ۲ ساعت داشتم فکر ميکردم؟؟هه !
نميدونم . همينطوري هي از اين فکر داشتم کانال ميزدم به اون کانال و در مورد همه چيز و همه جا فکر کردم اخرشم برگشتم سر جام. نميدونم چي شد اخرش هي به اين چند سال اخر فکر ميکردم. ياد بابا افتاده بودم. طبق معمول سرشار از احساسات متضاد
دلم براش سوخت. هميشه ميسوخت. خوب بابا تو هم تقصيري نداري اگه هيچوقت جز يه شبح که دو هفته يه بار يه روز ميديدمش و نصيحتم ميکرد نبودي . يا اينکه رفتي با يه دختر همسن من دوست شدي يا اينکه باهاش ارتباط برقرار کردي و چند سال زندگيمونو جهنم کردي .يعني در واقع جهنم که بود٫ اما اون چيزايي که عريان نبود هم شدند و قشنگ همه چيز شد کابوس و بعد مامان گذاشت رفت و چند ماه ازش خبري نشد و من چند ماه تو اون خونه لعنت شده تنها بودم و روزها مثل مرده ها راه ميرفتم تو خيابونها و بعدش هم که به ترتيب همه چي به هم ريخت و همه چي قر و قاطي شد و ديگه هيچوقت ما روز عادي نداشتيم تا حالا که فرار کردم و اومدم اينجا. نه تقصير تو هم نيست اگه وقتي بهت ميگفتم مگه پدر بودن يعني سر سفره عقد اجاز صادر کردن و با حيرت تو چشمهام نگاه ميکردي و ميگفتي خوب اره ديگه۱ همين چيزاست و من ميدونستم که واقعا به حرفت اعتقاد داري و من تمام سالهاي عمرم بيخود فکر ميکردم که شايد با خرف زدن بشه عوضت کرد. بعد يادم اومد که بچه که بودم ديدن عمو رضا يا عمو حميد چقدر ازارم ميداد.نميفهميدم چرا .اما ميدونم حالا که چرا . تو تقصيري نداري. تو خدت هم معلول اون جامعه نکبتي. اما نميدونستي که چه حالتيه وقتي ادم مثلا بره بشينه توي يه دادگاه که براي شکايت مادرش از پدرش تشکيل شده!هه! چه روز مزخرفي بود!
دلم ميخواست صد سال سياه دلم اينقدر واسه تو و مامان نسوزه که با اونهمه ازار به خاطر اينکه تنها نمونين خودمو قاطي تمام اين زجرها کردم . اون دادگاه و او سفر تمام روياهاي شيرين بچگيهامو نابود کرد. گرگان اخرين جايي بود که چند تا خاطره خوب برام مونده بود از دوران بچگي و روزاي خوب ٫ اما همشون مردن اون روز. بعدش رفتم پيش عمو
عمو براي من يه بت بود.يه ادم بزرگ که همه چيو ميدونه . تمام اين سالها که در حال زجر کشيدن بوديم و منتظر بودم که لااقل يک باربهم زنگ بزنه و بگه که ميدونه من در چه حاليم و نزد. اون روز رفتم پيشش بعد از چند سال. مرده بودم. خسته بودم. هيچي نگفت. از ديدنم متعجب و خوشحال بود و نميدونست عذابي رو که ديدن من در اون حال با دستهاي لرزان و رنگ پريده و در حالي که ميخواستم خودمو جمع و جور کنم و نگم که چقدر ويران شدم رو به چهرش بياره. اما من ميديدم. هيچي نميگفت . منم همينطور. نگاهش نميکردم. بعد گفت: خيلي حرفا هست که ادم ميدونه بايد بزنه اما نميزنه و شايد لازم هم نيست که بگه. بارها گوشي رو برداشتم که بهت زنگ بزنم و نتونستم..و ..ميدونم. خيلي وقتا نميدونه چطور عذر بخواد.چطور بگه.. نذاشتم بگه. نميخواستم بيشتر از اين بشکنه. دلم به حال خودم ميسوخت. همه چيزم فنا شده بودند و عمو ديگه جز اخرينهاش بود.يعني هيچ ادم بزرگي نمونده بود برام؟
بعد سرمو بالا کردم ٫يهو يه قطره اشک درشت از چشمم ريخت. نميخواستما! نميدونم از کجا اومد يهو اون اشک به اون درشتي. نگاهش کردم. لبام ميلرزيد. دستام ميلرزيد. هيچي نگفتم. باز سرمو انداختم پايين. ميدونستم که عمو از نگاه کردن تو چشمهام خجالت ميکشه.گفتم نتونستم خودمو راضي کنم که پيشتون نيام. نتونستم. سخت بود عمو.خيلي سخت بود.. . و خيلي سخته. و سختتر از همه اينکه بيني هيچکش تو اين روزا باهات نيست. حتي اوناييکه اينقدر دوستشون داشتي و انتظار بودنشونو داشتي
خودش فهميد و هيچ نگفت. منم هيچي نگفتم. بلند شدم. گفت بيا پيش ما و يه مدتي بمون. استراحتي ميکني. نکاهش کردم. گفت ميدونم. و من ديگه هيچي نگفتم
بعد ديگه عمو هم شکسته بود. براي من تمام شده بود. روياها کودکي٫ ادمهاي بزرک٫همه همونجا تمام شدند و دفن شدند٫ميدوني چقدر درده بابا؟
نه.نميدوني. هيچوقت نميدونستي و هيچوقت هم نخواهي دانست