جیغ
۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه
دوست نازنين و احمقم که نميتونم اسمتو بگم!ديوانه!
خيلي احمقي عزيزم!دلم ميخواد با دستهاي خودم خفه ات کنم.اخه توي الاغ چي فکر کردي که توي ۲۳ سالگي ميخواي بري زندگيتو دو دستي تقديم يک جنس نر کني که با دستهاي خودش برات نابودش کنه؟اخ ديوانه! کاش راهي بود که بهت ميفهموندم چقدر سخته ازدواج٬که در واقع اصلا معني نداره.به درک که ميخواي ازدواج کني٬اما حالا نه. يه روزي که اونقدر چشمات باز بود که اگه مشکلي داشتي گيج گيجي نخوري دور خودت و تمامش کني.الان شروع کردي زندگيتو در يکي ديگه خلاصه کردن و فکر هم ميکني که ميفهمي داري چکار ميکني و اصلا هم اينطور نيست
اصلا به من چه!هر غلطي ميخواي بکن.خفه شدم اينقدر حرصتو خوردم اه