جیغ
۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه
چه شب تنهايي!
نشستم کنار اين پنجره و ماه رو تماشا ميکنم با اهنگ اين وبلاگه. ادم دلش ميخواد نم نم راه بره و هی نسيم بياد٫ نه اين بادهای وحشيانه اينجا که شلاق ميزنن به صورت ادم
ديشب تا صبح بيدار بودم. ساعت ۸ صبح شده بود. سرم گيج ميرفت از خواب. از فکر . از خستگی. از همه چی. يهو امير ان شد. داشتم به ای ديش نگاه ميکردم. ياد خيلی چيزها افتادم . ياد شبهای طولانی ياد وقتی که من واقعا مينشستم به انتظار صدای در زدن .اه! لعنت به همه چی
بعد يهو اومد بالا. تعجب کردم وفکر کردم ميخواد حرف بزنه .اما يه کم که گذشت فهميدم نه !ميخواد اون حرف بزنه و من گوش بدم. دوست داره که ازم پس بگيره.. خواست به من ثابت کنه که چقدر انسانه ( و شک ندارم) و من چقدر بی ارزش.منم حرفي نزدم.گوش دادم. هميشه بايد گوش بدم. ظاهرا اين نقش منه توی طبيعت. شبحی که وارد زندگی ديگران ميشه بهشون ارامش بده و بره در قعر دريای خودش. مزخرفه.چه تحليلی!
تا مرز پر شدن خودم و خالی شدن اون گوش دادم . اما داشتم خفه ميشدم. بغض هم نداشتم .فقط خستگی. خوابم گرفته بود. اخرش گفت : همين . من ديگه حرفی ندارم. ياهو رو بستم
خوابيدم. نميتونستم راه برم. انگار يه عالم بار دوباره اومد رو دوشم.چرا اينطوری ميشه؟ چرا وقتی ادم در حال خفگيه کسی نميذاره بالا بياره؟چرا همش يه چيزی ميدن که روش بخوری؟ تلو تلو ميخوردم. افتادم وسط تخت و بيهوش شدم. فقط يادمه که در همون حالت اون عروسکه رو بغل کردم .سرد بود همه چيز .
شب داداش بزرگه زنگ زد . طبق معمول سوالات هميشگی در مورد من . انگار بچه ای هستم که تعجب ميکنن حالا چطور راه ميره. داداشی متوجه شد که چقدر اذيتم ميکنه اين سوالها. بهش گفت شما از سنی به بعد ديگه باهاش زندگی نکردين و منم که سالها ازش دور بودم. پس ما هيچکدون تصور درستی ازش نداريم. مرسی داداشی. اما بهتر که نميبينين روح لعنتی و زخمی منو. چه بهتر که نميشناسين و نميبينين. من تلاشی نميکنم نقش يه دختر جهارده ساله احمق و لجباز رو با خودم عوض کنم. بعد با من حرف زد. گفت خودت ميدونی که اينجا چه درگيری هايی داريم. ميدونی که اگه صد سال ديگه هم نيای هيچی اينجا عوض نشده. به فکر زندگی خودت باش..ميدونم .ميدونم.چه زندگی لعنت شده ای.چی ميگذره به ما؟
پسر ملکه هلند امشب دختر دار شد. چه بلبشوی مسخره ای راه افتاد اينجا. به اين فکر ميکردم که اين بچه ميدونه که اگه بر حسب تصادف نطفه اش تو رحم يکی ديگه بسته ميشد ممکن بود هيجکی به يه ورشم حساب نکنه؟ميدونست که ممکن بود من باشه و اصلا کسی منتظر اومدنش نباشه؟يا جای هزار تا بچه بدبخت تو اين دنيا . چرا اين مردم اينقدر احمقن؟
نه!عدالت اصلا مفهوم نداره. کار دنيا يه چيز شلمشوربای احمقانيه که با هيچ فرمولی نميشه درکش کرد.هه! پرنسس! اونم تو قرن بيست و يک! مردم چقدر به اسطوره نياز دارن.همچنان حماقته که ادامه پيدا ميکنه
چه دلم سبک ميشه وقتی داداشی تحليل ميکنه. حرف هيچ کس رو اندازه اون قبول ندارم .هر چند اونقدر تلخ ميگه که تو گلو میپره .اما لعنتی هميشه راسته.هميشه درسته.حرفاش مثل يه پوزخند بزرگه به دنيا.اه!اون دختره احمق چه ميفهميد اين پسرو.مفز کوچيک اونو چه به فهم اينهمه درد؟اخه نظم لعنتی اين دنيا بر اساس چيه؟
يه چيزی میپيچه تو سرم.من با دردام ديگرانو ازار ميدم؟من ازشون روحيه ميگيرم؟ اخه هرچی فکر ميکنم من همش تلاش ميکنم کمتر حرف بزنم اگ نميتونم بخندم لااقل خفه خون ميگيرم ..اره؟اينطوريه؟ بايد بفهمم چطور بيشتر از اين ميشه پنهان کرد
من بايد حرف بزنم.چقدر خوبه که اینجا تنهام. تو اين صفحه سياه که من هستم و فريادهام