جیغ
۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه
اينجا کز کردم گوشه تخت و تمام تنم د د ميکنه. ساعت ۱۱ شبه. داداشي مريضه و من خسته
امروز چرا اينطوري بود؟هر روز چرا اينطوريه؟
فکر کنم تمام انرژي پنهاني که متشکل از ناراحتي و غصه و درد و عصبانيت و دلتنگي و نفرت و هزار تا احساس ديگه در من پنهان بود ميخواست امشب بريزه بيرون. قبل از اينکه وارد اين جامعه بشم٬ قبل از اينها٬ داداشي بارها در مورد اين جامعه و مردمش گفته بود و چقدر ميبينم اون حرفها رو
خسته رفتم سر اون کلاس و اون مسلمونهاي لعنتي( هه! وقتي اينو ميگم چهره مامان مياد جلو چشمم ) شروع کردند تبليغ اسلام. بحث بيموردي در مورد اينکه اسلام چه دين خوبيه و محمد چقدر ماه بوده و عايشه ميگفته اگه ببينينش گردنتونو ميبرين( به سبک زليخا) و تازه پيشنهاد ميداد به اون دختره اسپانيايي که :دين ما درش رو همه بازه ميخواي مسلمون شي؟هاهاها.
من احساس کردم تنم کم کم داره داغ ميشه.بعد دستام شروع کرد به لرزيدن بعد لبم بعد تمام بدنم. اي واي نميتونستم جلوشو بگيرم .ياد تمام سالهاي زندگيم افتادم که مرد در من و کشتنش بخاطر فرهنگ مزخرف واردات اسلام. اگه بابا زل ميزنه تو چشم من و ميگه تو نميفهمي.مردا ميتونن.مردا اجازه دارن. مردا اين نيازو دارن ٬به خاطر اينه که اينو باور کرده.فرهنگ يعني اين .اه احمقها.ياد اون روز افتادم که اون مردک احمق منو برد توي اون اطاقک انتظامات و به خاطر اينکه موهام پيدا بود با لگد ميزد تو پام و بهم ميگفت تو مايه ننگ اين مملکتي و من با نفرت نگاهش ميکردم و اون عصباني تر ميشد از سکوت من و ازارم ميداد .ياد مدرسه افتادم. ياد خونه افتادم. ياد ماشينهاي سبزي که همه ازش ميترسيدن حتي اگه تنها بودن.ياد همه زندگيم .ياد همه تحقير ها و اجبارها
نتونستم جلو حودمو بگيرم .وسط تعريفهاش با لبخند گفتم بله و مردها ميتونن ۴ تا زن داشته باشند. يهو جو به هم ريخت. کريستينا پرسيد واقعا؟ اه لبم ميلرزيد نميتونستم حرف بزنم. رومو کردم اونور..لعنتي به خودت مسلط باش. اينجا جاي به هم ريختن نيست. به اندازه کافي مشکل براي حرف زدن داري خواهش ميکنم اينجا نه.اما نميشد. گر داشتم.چه جهنمي بود در من..
شروع کردن با حرارت ماستمالي کردن. بله اگه تواناييشو داشته باشه...احمقها کدوم بزي تو سرتون کرده که پول يعني توانايي؟..بله چه ايرادي داره. اتفاقا بد هم نيست..بعد يکيشون برگشت به من گفت اگه زن من نتونه بچه دار بشه من طبيعتا بايد برم از يه زن ديگه کمک بگيرم. نگفتم توي بز چه تحفه اي هستي که حتما بايد تخم و ترکه ات هم بمونن رو زمين٬ اما سريع گفتم بله اگه شوهر منم توانايي بچه دار شدن نداشته باشه من از يه مرد ديگه کمک ميگيرم ..درسته؟ بعد کريستينا بلند خنديد و زد رو شونه ام..پسره گفت اره سوال سختيه. گفتم اره جوابي هم پيدا نخواهي کرد. اگه جوابي داشت رفيقات تا حالا پيدا کرده بودن توي بز رو چه به فکر کردن
بعد ديگه هيچي نگفتم.نميخواستم بحث کنم. نميخواستم حرف بزنم. ارام نبودم. انتراکت شد و همه رفتند و من موندم و کريستينا و چقدر من خوشم مياد از اين بشر . از همون روز اولي که ديدمش بهم انرژي مثبت وارد شد ازش
نشست جلوم. من عذر خواهي کردم. ميخواستم براش توضيح بدم اما کلمه هاي لعنتي م کم بودن. اما زور زدم . بايد ميگفتم حتي شده به ايما و اشاره .داشتم خفه ميشدم. گفتم بيشترين تعداد مهاجر از ايران تو تمام دنيا پراکنده شدند چون نميخوان زندگيشونو کسي براشون تعيين کنه. که کسي بهشون بگه چطور لباس بپوش يا دستشويي برو يا هر غلط ديگه اي. من تاريخ اسلام رو خوب ميدونم و ميدونم که چقدر اين تعريفها تو خاليه . وقتي ميشنومشون ياد زندگي گذشته ام مي افتم و اين ناراحتم ميکنه.. ميدونم که جاش اينجا نبود .گفت ميدونم و قصد من اين بود که صحبت کرده باشين و از تنش اين جو کم شه والا من واقعا کاتوليک نيستم. خواست به يه زبون ديگه بيشتر توضيح بده اما نداشتيم. بعد شونه هامو گرفت تو دستاش دست کشيد به صورتم. چه داغ بودم. تکونم داد و گفت بايد دختر قوي باشي و مجکم جلو بري .سرمو تکون دادم. فکر کنم ديگه نيازي نبود حرفي بزنيم
من ميدونستم که باقي حرفاش چي بود و چقدر ممنونش بودم
چه سنگين بودم امشب. برام اهميتي نداره که تمام اعضاي اين کلاس چطور چپ چپ نگاهم ميکنن همشون برن به درک . برام پشيزي هم اهميت نداره..اومدم بيرون و احساس کردم شونه هام خم شدند . توي سکوت شب و سوز باد و خيابون هاي پر از چراغ و خالي از ادمهاي لعنتي..راه ميرفتم و به صداي پام گوش ميدادم. توان گريه کردن نداشتم .احساس کردم من يه جايي همون دورها٬همون قديم ها٬ لابه لاي همون روزهاي خاکستري مردم و دفن شدم و حالا روحي هستم سرگردان در قبرستان خالي و سر د و ساکت..