جیغ
۱۳۸۳ اسفند ۲, یکشنبه
...شب بود.در ارامش و سکوت کامل کنارت راه ميومدم.سکوت کامل.شب قبل مست شده بودي براي اينکه هر چيزي که توي سرته رو به من بگي. گفتي و من در سکوت کامل گوش دادم و بعد بدون گفتن هيچ کلمه اضافه اي خداحافظي کرده بودم و رفته بودم و تو عصبانيت تعبيرش کرده بودي.اشتباه کرده بودي.مثل خيلي هاي ديگه که فکر ميکنن شناختندم وپيام حرفهامو ميگيرند.که معني سکوتم رو ميفهمند.اشتباه کرديکجا بوديم؟اها توي نياوران.کنار درختهاي بلند و انبوه.چه قشنگ بود.بعد دستم رو گرفتي و فکر کردي من دستم رو ميکشم.باز هم اشتباه کردي.فکر کردي من نميفهمم يک ماه زندگي کردن اونطوري که حسرتي نمونده باشه رو. اشتباه کرديبوي اشنايي توي هوا بود....عطرت چيه؟ اين بو رو من ميشناسم.اين بوي داداشيه...اما خوب بوي تو هم شد.خبر نداري که اينجا هم بي اختيار دستم ميره طرفش و بو ميکشمش.نه به خاطر تو.به خاطر اون لحظاتي که با اين بو توي سرم حکشون ميکردم .لعنت به تو.ميدوني که اين eternity مزخرف ظاهرا ميتونه به همون قدرت اول همه چيزو برام زنده کنه؟شب خوبي بود نه؟رفتي يه کتاب برداشتي و خريدي.هنوز يک کلمه هم باهام حرف نزده بودي.فقط دستم رو گرفته بودي .خواستم اون سکوت ازار دهنده رو بشکنم.کتاب رو قاپ زدم و با سر و صدا ورقش زدم.اصلا نگاهشم نميکردم .فقط ميخواستم سکوت نباشه.خسته بودم .دلم تحملشو نداشت.خسته بودم...چه جالب!در باره چي هست؟..نگاهم کردي و هيچي نگفتي و چه نگاهي هم!پسش دادم.صفحه اول رو باز کردي و کتاب رو همونطور دادي دستم.سفيد بود.بالاش نوشته بودي:براي تو کي نوشتي؟؟...سکوتچند ساعت راه رفتيم.چند ساعت سکوت کرديم.چند ساعت گذاشتيم نسيم از کنار درختهاي خيابون به ما هم برسه.چند ساعت خوبي بود.اعتراف ميکنم.دلم ميخواد يه عالم از اون يک ماه بنويسم.فکر کنم به حرفت عمل کردي.الان که فکر ميکنم ميبينم حرفت درست بود.تو ادمش نبودي.منم با تاتي تاتي زندگي راه ميام.مقاومت نميکنم.اما خبر داري که گند زدي؟خبر داري که حالا کسي پيدا شده که ميتونه اعتراضي کنه و تو بايد خفه شي؟خبر داري که گه زدي به چيزايي که لازمشون داشتم؟خبر داشتي که تو زندگي گه گرفته و ويران من تنها چيزي که نياز نبود لجن ماليدن به چيزايي بود که نيازشون داشتم؟واقعا ميدونستي؟ميدوني هفته اول بود تو وسايل داداشي اين عطره رو ديدم.برش داشتم.دادشي فهميد براي چي.براش تعريف نکرده بودم ٫اما هيچکي تو دنيا مثل اون منو خوب نميخونه.گاهي اوقات جرات نميکنم در مورد چيزي ازش سوال کنم.تا ته اون فکري که باعث اين سوال شده رو ميره. عطرو که گرفتم دستم اروم از پيشم رفت.من نشستم.ميترسيدم که بوش کنم.ميترسيدم از داد دل خودم.ميترسيدم از اينهمه شکنندگيم.اما بوش کردم....بوش کن!بذار يادت بمونه عطر حماقتو.بذار هميشه جلو چشمت باشه تا فراموش نکيني دردي رو که خماقت به ادم تحميل ميکنه..بذار زجرت بده.اگه اينقدر احمق بودي که اونهمه مصيبت ادمت نکرد بذار زجرت بده .بوش کردم.هنوزم بوش ميکنم.اولش احساس خنکي سبکي ميکنم و بعد کم کم تبديل به گرماي ازار دهنده اي ميشه.انگار تمام فرايند به لجن کشيده شدن اون روزها رو تو همون چند ثانيه تکرار ميکنه.کامل.و من اين کارو ميکنم.بايد يادم بمونهنه نميفهممت.نميخوام هم بفهمم.بارها اعتراض کردي که چرا نميتونم وارد خلوتت بشم؟گفتم خلوتم مال منه.فقط من.اونجا بايد تنها باشم. با خودم.گفتي هيچوقت فراموش نکن.تو با منم تنهايي..و من لبخند زدم به اين اشتباه فاحشت....من با هيچ کس تنها نيستم..اينو يادت نرهچه انتظار بيهوده اي !از کسي که حرفهاي خودش رو فراموش ميکنه. از کسي که جلوي پاي خودشو نميبينه.من هيچوقت عاشق کسي نبودم.اين يه حسرته.چون تواناييشو ندارم.زمان درازيه که ناخواسته ياد گرفتم براي احساسم مهاري داشته باشم.که ادمها رو اول بفهمم بعد براي روابطم اسم بذارم.وقتي حماقتهاشونو ميبيني چطور عاشقشون بشي؟ادمهايي که نميخوان ببيننت.چيزي که اسمشو عشق ميذارن اينه که تصوير خوبي از خودشون در رابطه با تو دارن.من اينو درک ميکنم.تا جايي که جا داشته باشم به خودخواهيشون اعتراضي ندام.اما حريم خودمو براشون به لجن نميکشم.مينويسم اينجا که از بار درد خودم کم کنم.که بارهامو يکي يکي بذارم پايين.به خاطر تو نه.به خاطر خودمبازم بوش ميکنم.اول سعي کردم فراموش کنم.اما احمقانه است.چيزي که وجود داشته رو نميشه فراموش کرد.مثل اون روز صبح که از شمال اومدم.مثل روزهاي شمال.مثل اون شبايي که کنار دريا بودم و زنگ ميزدي.مثل شبي که با هوفر ساعت ۳ نيمه شب وسط بابل ايستاديم که يه اتوبوسي بياد ببرمون تهران.اون شب رو توي اون اتوبوس مزخرف که با اينکه تمام وجودمون از اون لکنته درد گرفته بود بازم هر هر ميخنديديم.صبحش که تا رسيدم با گل و خاکي که بهم چسبيده بود و اون کثلفت و خستگي سفر بدو بدو اومدم بالا .کسي نبود. خشکت زد از تعجب و بغلم کردي و از خستگي نزديک بود همونحا خوابم ببره.اون روز رو دوست دارم.هنوز بوشو يادمه.نه اشتباه نکن.اوني که دوستش دارم تو نيستي.اون موقع هم نبودي.اون لحظه بود.اول لخظه است.او تصوير اشفتگي و بيقراريه.اون بو که تو سرمه.اينکه به خاطر چيزي پله ها رو کمي تندتر بري بالا.غم انگيزه نه؟اما واقعيته.انگيزه تو نيستي.کسي نيست.خسته ام.دلم نميخواد ديگه ازت بگم.دلم ميخواد هيچ عطري نداشته باشم.هر کدوم زجري هستند برام.هر کدوم ميتونن به تنهايي يه جهنم باشن برام.جرات ندارم بوشون کنم.جرات ندارم که بندازمشون دور.خدا کنه او هاوک رو با خودم نبرم پاريس که ياد پارسال بيفتم که پاريس بودم و بعد اونهمه بدبختي که ازش پاشده بودم رفته بودم اونجا و چند هفته بعدشم قرار بود دوباره برگردم توش بازم چقدر انگيزه داشتم براي زندگي.چه سرشار بودم ازاميد براي اون چيزي که درست ميدونستمش.مينشستم و بحث ميکردممن ميگفتم انقلاب فرهنگي و اون ميگفت بدون انقلاب چريکي فضايي براي انقلاب فرهنگي نميمونه.خوش بين بودم.احمق بودم.الانم هستم.ول کن ميشينم اهنگها رو دونه دونه گوش ميدم.اين شبا چقدر سرد و خالي وتنهان.يه روز ميرسه که تلاشامو کردم و ناراحتش نيستم.ميتونم بشينم و پاهامو بذارم رو ميز و چشمامو ببندم و به همه چيز با خيال تخت بدوبيراه بگم.که اگه امثال تو رو ديدم چشمامم باز نکنم.ميدوني؟اون روز واسه من يه انگيزه اس...حالا برام خيلي خوب عيان شده .ادمهايي که به نظر بزرگ ميان با حرفهاي قشنگ با شخصيتهايي رويايي با فهم زيادي که به نظر مياد داشته باشن با تحليلهاي غير معموليبا کلمات دراز و طويل با يه عالم چيزهاي قشنگ..و وقتي يه قدم از اونجايي که هستي بهشون نزديکتر ميشي ويرانه اي ميبيني که يه نقاشي قشنگ جلوشو پوشوندهآهاي ادمها!نميخوام بشناسمتون.بهم نزديک نشين.گولم بزنين.نذارين بوي لجن اصلتونو بشنوم.همونطوري که من با نزديک شدن ازارتون نميدم.همش اجازه ميدم تا دلتون ميخواد خودخواه باشين و فکر کنين نفهميدم حماقتهاتونو ٫کثافتاتونو٫ نقش يه دختر معصوم احمق رو ميگيرم و شما هم راضي هستين. چرا که نه؟ شما هم نيازي ندارين تظاهر کنين که دارين سعي ميکنين که منو بفهمين٫چون خودم ميدونم که هيچ علاقه اي بهش ندارين و دست برقضا خودم هم ندارم.بذارين فقط با هم تابلو ها رو نگاه کنيم٫خوب؟