جیغ
۱۳۸۲ دی ۹, سه‌شنبه
در پاريس مکتوب شد
...من ديگه از اينجا لذت نميبرم.اينو تازه فهميدم.تمام اين مدت با خودم فکر ميکردم تا متوجه بشم که اون چيه که اينقدر ازارم ميده.اولش يه جور دودلي داشتم براي اومدن .نميخواستم بيام چون ميترسيدم از اين شهر که يک خيالات عجيب و دوري رو در من بيدار ميکنه.حتي پارسال که دلم به يه چيز محکمي وصل بود٬يا لاقل براي من محکم بود.بازهم در عين خوشي ازار ميديدم.گفتند برگرديم٫مخالفت نکردم.اما حالا٫امسال٫الان٫چرا نبايد آزار دهنده باشه؟ظاهرشو که نگاه ميکني يک اطاق اومديم اينورتر٫اما فاصلهء اين يک اطاق يک دنيا ويرانيه.
امشب دعوا کردم.درست اون لحظه اي که ميخواستيم حرکت کنيم به طرف اين جا خبر زلزله رو شنيدم.احساس ويراني بهم دست داد.ميدونستم که همون يه ذره لذت رو هم نخواهم برد.بديهي بود.ميدونستم دلم نگران چي شده.نميخواستم بهش فکر کنم اما نميشد٫آدمم مگه نه؟انگار اين زلزله تمام ويراني خودمو يادم اورد.دلم ميخواست اونجا بودم.براي اون مردم کاري ميکردم.يه کاري.اما نميشه.ظاهرا فاصلهء درازي هست تا اون روزي که من توي اين دنيا توانايي انجام کاري رو داشته باشم.
چرا روي کاغذ نميارم؟چرا بلند نميگم؟دوشبه که خواب ميبينم نشستم و جلوم دارن قبرم رو ميکنن و بهم ميگن برو توش بخواب.باوحشت ميپريدم.نيمه شب بود..من کجام؟آها!توي اطاق شماره ۳ همون هتل هميشگي.همون اقاي ايراني مهربون.همين خيابونه که ميخوره به ميدون باستيل.باستيل.يه وحشت بزرگ که حالا تبديل شده به يه ميدون بي آزار و يه برج و يه مجسمه به نشانه ازادي و اسم ادمهايي که کشته شدن.چند سال ديگه٫چند قرن ديگه٫چند هزار سال ديگه زندونهاي ما هم تبديل ميشن به يه ميدون با يه نماد به ياد اونايي که رفتن؟
***
اومدم کنار پنجره .خيابون خلوته.گاهي ماشيني رد ميشه .چراغا روشنه.يه کافه روبروي اطاقه و يه عالم درخت کنار خيابون.همه چي ياد تهران ميندازت.حتي بوهاش.نشتم روي زمين.به شوفاژ تکيه دادم.جاگير شدم اين گوشه و دفتر رو گذاشتم رو پاهام.يه نورضعيفي مياد.نميدونم ساعت چنده.شايد ۴.حالم از خواب به هم ميخوره ديگه.
کي بود؟پارسال.همين موقع ها.يه چند وقت قبل تر.همين جا بودم.يه اطاق اونرتر.بازم يه دفتر رو پام بود و مينوشتم.اما فرق عمده اش اين بود که اون دفتر رو قرار بود کسي بخونه که ارزش خواننده اش شدنو داشت.اون دفتر رو تو کمدم جا گذاشتم.عمدا.ازارم ميداد.ميفهمي؟
با خودکار گوشه اين ملافه سفيد رو خط خطي ميکنم.کي آفتاب مياد؟
امروز يه ليوان شکوندم.تلويزيون داشت از اخبار ايران ميگفت.گفت بيست هزار نفر.دسالم لرزيد.نفهميدم کي از دستم سر خورد.فقط صداي شکستنو شنيدم.
امير سالمه؟احمق اون که بم نيست.حتي اگه خونه باشه بازم بم نيست.تو کي ميخواي جغرافي ياد بگيري؟مثل سوالاي خنده داري که از دادشي ميکني.ميخنده و ميگه دختر اين سوالا رو پيش کسي نگو!خوب نميدونستم٫چه کار ميکردم؟
آره حتما سالمه.داره زندگيشو ميکنه.نفرت از تو بهش انگيزه مضاعف ميده.نگرانيت احمقانه است.محلي نداره.ميدوني؟من عقم ميگيره از خودم اگه بعد اينکه با کسي مشکلي پيدا کردم همه چي يادم بره.عقم ميگيره.ميفهمي؟
اينهمه سال با اينهمه ادم ارتباط داشتم.هميشه هم حدش معلوم بود.چون ارزششون اونو تعيين ميکرد.هميش هم خودم تمامش ميکردم چون ديگه تهوع اور شده بود.اما يه بار براي خودم اينو حل ميکنم.يک بار.امير دوستي بود که دوسال طول کشيد.ارتباطمون نم نم پيش رفت و خوب جا افتاد.ارزش هم داشت.ادم هم بود.براي من خيلي ارزش داشت.خيلي دوست داشتني بود.چو جز معدود ادمايي بود که ميفهميد.واقعا ميفهميد.
وقتي حرف ميزد احساس نميکردم يه احمق ابلهانه نگام ميکنه و منتظره که حرفام تمام شه.که ارزش حرفم گه مالي شده.خوب براي تمام اين چيزاي خوبش دوستش داشتم.خوشبختانه خودشم اينجا نيست که نگران اين باشم که فکر ميکنه من براي به دست اوردن چيزي اينو ميگم.اما دوستش داشتم.هنوزهم اون شخصيت براي من دوست داشتنيه.اما اين ماههاي اخر همه چي کن فيکون شد.من نميشناختمش.تند شده بود.انگار افتاده تو مسير فکريش و حالا منو نميفهمه.دلم نميخواست ببينمش.ميترسيدمکه اين تصوير خراب شه.به خودم ميگفتم صبر ميکنم.وقتي اين شرايط ملتهب تمام شه اونم درست ميشه.خوددار ميشه.اروم ميشه.ميخواستم چيزي رو خراب نکنم .ازش دور شدم.اما نميدونم کجا اين زنجير پاره شد.خودشم هلم داد.خسته بودم اون روزا به حدمرگ.روزا و شبا بين خيابونها ميگشتم..لعنتي چرا نميفهمي؟دارم يه تحول ميدو تو زندگيم که برام خيلي بزرگه.براي من با اين انرژي کم خيلي بزرگه.خيلي سنگينه.هزار تا مشکل اينجا دارم.اونجا هم راحت نيستم.لعنتي چرا نميفهمي چقدر قاطيم؟
نفهميد.براي اولين بار هر دو قاطي کرديم و يکي نتونست سر رشته رو بگيره دستش و خودشو کنترل کنه و همه چي پاشيد به هم.يه روز پرسيد من به تعهدي ندارم؟منم جلومو نگاه کردم.نگاهم به شيشه يخ زده بود.حرصم گرفته بود از سوالش.خودش هميشه ميگفت هميشه با من حرغ بزن.با حرف ميشه هر سو تفاهمي رو برطرف کرد.اما وقتي سکوت ميکني من چه کنم؟!
اما نتونستم.خيلي چيزا رو بايد ميدونست اما فرصت گفتن نداشتم.
گفتم نه!نداري!
صدام توخالي بود.نفميد که چقدر غير واقعيه.که من مدارم هل داده ميشم و مقاومتي نميکنم.خودشم داره کمکم ميکنه.چه ميکردم؟يه روز قبل اومدن بين اون سرگردوني مطلق٫بين اونهمه اوار٫خواستم خداحافظي کنم.خواستم بهش بگم که صبر کن تا برم و يه کم اروم شم .تا اون موقع حرفي نزن.اما اون يه اتشفشان وحشتناک شده بود با يه عالم سنگيني که اوار ميکرد رو سرم.پامو رو گاز فشار ميدادم..نه مطمئنا تو امير نيستي.من امروز رو بايد فراموش کنم.تو اون کسي نيستي که از اونهمه بزرگي روحش اروم ميشدم..و خداحافظي!و تو که حتي جوابمو ندادي!روتو اونور کردي ورفتي ٫به همين سادگي!به خودم گفتم اصلا فکر نکن.والا ديوانه ميشي..عجب روز نحسي بود!
***
...حالا امشب اين آوار بم تو رو يادم انداخته.چرا؟نه.دنبال بهانه بودم.
ياد اون افسانه افتادم.بهتر ميدوني که تمام اون برنامه ها و راه درازيکه ترسيمش کرديم٫اونهمه ايده٫فکر٫چيزهايي که قرار بود بهش برسيم٫هدفي که يک مکان نبود٫يک راه بود٫و همه اينا ميشد افسانه ما!براي همون بود که خواستم جايي رو به اين نام داشته باشم.اما حالا که روي افسانه يه زخم عميقي افتاده که ازارم ميده.زخمم ميکنه٫چطور نبينمش؟اسم افسانه ميسوزونتم.کجاي کار ما اشتباه بود؟ما که افتخارمون به اينهمه توازن در عقل و احساس و فکر بود.به اينکه هدفمون ما نيستيم٫اين خود مسير بود که ما رو به هم نزديک کرد و اين از عشق بالاتره.
تو فکر کردي من تو رو فروختم.حرفي که از دهن خودت شنيدم.اما به چي؟به کي؟اين چه معامله اي بود که عوضي نداشت؟اين عينک بدبيني رو کي به چشمت زدي که من نفهميدم؟اين هم هديه او سختي هايي ود که باهم خواستيم تو خطش بيفتيم؟من از يه ور و تو از يه ورفکر کردي من قدر نميدونم.نميفهمم.عجب از تو که ميدونستي تمام زندگي من٫تمام ادمهايي که تو عمرم دوز خودم ديدمشونبهم ياد دادن که اگه چيزي رو ميفهمم لازم نيست همه جا فريادش کنم.براي نشون دادن فهميدن چيزي راههاي بهتري هم هست.زبون راحتترين راهشه و اولينش.اگه واقعا ميخواي چيزي رو بگي از خودت مايه بذار.زحمتت رو کم نکن.ما اهل حرف نيستيم.تو هم نيستي.من اينو فهميدم.اما تو منو نفهميدي.
***
صداي سوسوي چراغ مياد.به اين خيابون خلوت که گاهي ماشيني ازش رد ميشه نگاه ميکنم.منو ياد تهران ميندازه٫و اين شهر که منو ياد تو ميندازه.
اون لحظاتي که سعي ميکردم با چشمهاي تو هم نگاهش کنم.به جاي تو هم نفس بکشم وآرزو کنم که کاش بودي و با هم اين لحظات رو درک ميکرديم٫چون تو ميفميدي معني خواب بودن اين شهرو٫که چرا اينقدر دوستش دارم و اينقدر ازارم ميده٫مثل يه روياي عيني شده.و برات همشو نوشتم ٬تصوير کردم و حرف زدم وفرستادم.
چرا اينا رو يادت نمياد؟
من تواني براي تراژدي ندارم.مدتهاست که ندارم.مدتهاست که از منهاي صفر شروع ميشم.احساس ميکنم که تمام تنم خواب رفته.تو سالمي؟سالم باش لطفا.من نگرانم و حتي نميدونم نگران چي؟موقعيت احمقانيه ايه٫مثل باقي زندگيم
***
اين داستان براي من زخم بزرگيه بعد داستان بابا و تبعات بيشمار و وحشتناکش.انتظارش رو نداشتم.اونم از کسي که تمام لحظات سياه بختي منو ديده و حالا بهم ميگه تو مونده تا بدبختي رو بفمي.اون لحظاتي که بچه بودم و همسنام لي لي بازي ميکردن و من تو تنهايي و دردايي که حتي براي فهميدنشون هم بچه بودم ضجه ميزدم تو کجا بودي؟؟اون موقع که نميدوستم از دست کي به کي پناه ببرم و تو خيابونا اواره زار ميزدم تو از دربه دري چي ميدونستي؟؟اون موقع که پيش خانواده ات بودي و من يک ثانيه معني امنيت و مهر و خانواده رو ارزو ميکردم چي از بيچارگي ميدونستي؟؟تلخه نه؟؟اون روزا که بهت ميگفتم احسا رو کنترل کن و تو منو به عرش ميبردي و من از همين روزها ميترسيدم رو کجاي ذهنت دفن کردي؟؟گفتم ادم رو به اون بالا نبر تا بعدش اينطور پرتش کني به زمين٫و تو گفتي که من غرق خيالاتم هستم.اره خوب راحتتره که منو يه احمق خودخواه تصوير کني٫اونوقت ميتوني مثل حالا فقط دهنت روباز کني و به هيچي ديگه هم فکر نکني.من هم چيزي نميگم و نگفتم .تو نيومدي که بشنوي.اومدي که بگي و منو له کني و سبک بشي.درکت ميکنم.
***
اون مغازه اي که ازش ساعتها رو خريدم نزديک خونه ماست.هرروز ميبينشم.هررزو جلوش مي ايستم و خودمو تصور ميکنم که با انگيزهء يه احساس قشنگ واردش شدم و اون بسته سياه رو خريدم .بسته اي که با يه فشار کوچيک درش از دو طرف باز ميشه و وسطش هديه اي هست که يکي نيست و دوتاست.اون بسته الان پيش توئه٫اگر دورش ننداخته باشي و يکي از اون هديه ها پيش منه.روز دمي که اومدم اينجا خراب شد و من شکر کردم که ميتونم نبينمش و حالا تو کشوي اطاقه٫بين يادگاريها.
داداشي گفت اگه هوا خراب بود برگرديم.موافقي؟...آره موافقم.برگرديم.پاريس منو ميخوره.اين هواي باروني. اين همه ابر.اينهمه خاطره که تو هوا پخش شدن و منو ميکشن.اين زندگي که داره منو تجزيه ميکنه٫ و تو چه ميدوني؟برگرديم داداشي.ترو به خدا برگرديم.من راه درازي دارم.اين عذاب ملتهب زجرم ميده٫ميکشدم٫داغونم ميکنه.
باد مياد.درختا تکون ميخورن.تابلوي هتل کنار پنجره است.ياد اون شب مي افتم...پرسيدي اسم هتل چي بود؟بدون مکث گفتم:de la porte dore ..خنده ات گرفت...حفظ کردي؟....نه٫تو يادم موند.از زبان فرانسه خوشم مياد.دوستش دارم.خوش اهنگه.لذت ميبرم از شنيدنش٫درست عکس زبان هلندي که هي سعي ميکنم براي خودم تلطيفش کنم اما جا نداره.مثل زندگي.مثل همه چي.لامصبا چقدر استعداد به خرج دادن در اينهمه زشتي و زمختي و نازيبايي!
احساس خفگي ميکنم.کاش خوابم ميومد.کاش الان يه جاي اشنا بودم.کاش الان توي رختخواب سفيدي که زن دايي وسط اطاق پهن ميکرد دراز کشيده بودم و با صداي پنکه سقفي و جيرجيرکها خوابم ميبرد و صبح با صداي ني د ايي بيدار ميشدم.کاش با بازي افتاب با صورتم عصباني ميشدم و رختخواب به دوش ميرفتم اطاق مامان و بغلش ميخوابيدم و نسيم صورتم رو خنک ميکرد.
اينها خيال نبودن.يه روز واقعي بودن.من محال رو ارزو نميکنم.زندگيمو تو خيال نگذروندم.فرصتشو نداشتم.شرايطشو نداشتم.اونقدر همه چي تلخ و عريان بود که مجبور بودم فقط با واقعيت جلو برم.اما باورت نميشه همينها ارزوهام شدن.هر چي جلو ميرم کمتر و کمتر ميشم و تو به من ميگي تو در خودت غرق شدي!
وصيت ميکنم روي سنگ قبرم بنويسند:بالاخره به عدم پيوست

۱۳۸۲ دی ۵, جمعه
تشريفمونو چند ساعت ديگه ميبريم.حوصله نوشتن ندارم.صد ساعته که بيدارم شب و روزو قاطی کردم.دلم ميخواد بنويسم اما بايد وسايملو تازه جمع کنم ساعت شد ۶ صبح !بازمن آدم نشدم که بگيرم شبو بخوابم.افاضات بماند برای هفته بعد
۱۳۸۲ دی ۲, سه‌شنبه
.کاش الان داشتم از قطار پياده ميشدم٫توي اون انتظار ملتهب.يه بوي عجيبي مياد
۱۳۸۲ دی ۱, دوشنبه
.
۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه
هي هي هي ..
!
ساعت شده ۶ بعد از ظهر.من تنهام.سرده.دلم درد ميکنه از بس هله هوله خوردم.از صبح که پاشدم هي گيجي ويجي خوردم .هزار تا کار ميخواستم بکنم اما جز ات اشفال خوردن و نشستن اينجا و به اهنگ هاي مبتذل گوش دادن هيچ کاري نکردم
چرا چرا به مهناز هم زنگ زدم
خونه به هم ريخته بايد تميزش کنم اما نميتونم پاشم.فقط همت کردم چاي درست کردم که هر چي خوردم ببره پايين و واسه بعدي اماده شه .معده ام داره ميترکه اما مهم نيست.کار ديگه اي سراغ ندارم
يه عالم دلم ميخواد الان بدونم بقيه چي کار ميکنن.مثلا مامان اينا که حرسشم سخت نيست.بچه ها ميريزن خونمون .اون دوتا عروسا ميرن پيش مامان و هي حرف ميزنن برادرا ميرن يا پشت کامپيوتر جمع ميشن يا فوتبال تگاه ميکنن.اين خانواده از فوتبال سير موني ندارن.بابا هم ميشينه يا کتابشو ميخونه يا تلويزيونو روشن ميکنه و به تنها چيز يکه نگاه نميکنه تلويزيونه
بچه ها هم در عرض نيم ساعت همه جا رو به هم ميريزن.منم نيستم که دعواشون کنم ميتونن اطاقمو به هم بريزن.البته اطاق مرحوم.من فعلا اواره اي بيش نيستم.نه خونه بابامو دارم نه خونه خودمو.اخي اخي !بقيه چي کار ميکنن؟فاميلا ؟دوستا؟
ديشب فکر کردم اگه پام برسه ايران اول از همه چه کار ميکنم؟اره ميدونم هزار بار اينو پرسيدم از خودم اما بذار تخيل کنم کار ديگه اي ندارم ؟هي نفسمو حبس ميکنم که اينجا همون جاييه که ارزوي نفس کشيدنشو داشتم؟که وقتي ايران بودم و با کسايي که ايران نبودن صجبت ميکردم ميرفتم بيرون و هي نفس ميکشيدم و اين روزها رو ترسيم ميکردم..بعد راحت بشم.راحت.بعد ميرم همون کوچه پشتيه که هميشه ماشينو پارک ميکردم.نه نه ميرم کوچه پس کوچه هاي امامزاده که هميشه توشون ميگشتم.بعد ميرم نارمک.ميرم تو اون بزرگراهها .نه نه .ميرم خونه پيش مامان.ميشينه و من دراز ميکشم و سرمو ميذارم رو پاش و بعد غر ميزنه که پام درد ميکنه و بعد من بلند ميشم و کنارش ميشينم و بهش نگاه ميکنم.مثل هميشه.مامان از دستم که عصباني ميشد هميشه بهم ميگفت اگه صد تا پسر داشتم نميذاشتم همسر يکيشون هم بشي!قاعده اشم اين بود که منم بگم اتفافا منم نميشدم نگران نباش.البته هر چي ميگذره ميبينم مامان حق داره .تنها چيزي که در من نيست ارامشه براي گوسفندي سربزير شدن.الاغ بودن بيشتر بهم مياد.جفتک چار گوشم ميندازم کسي هم کارش نباشه توقعي هم نداشته باشه
دقيقا نميدونم دلم واسه کي تنگ شده.اما يه مواقعي که تصور ميکنم اون لحظه رو که برگشتم و بعداز مامان که اول همه بغلم ميکنه کوچولو جلو مياد و من بغلش ميکنم دستام يخ ميکنه.هميشه فقط لاغر ميشه.لاغر و لاغر تر.با دبيني هاش به دنيا و بعد از اينکه من يه بلايي سرم ميومد(که به طور متوسط هر ماه يه مصيبتي داشتم حالا از هر نوعي) بهم ميگفت تو هميشه بايد بلا به سرت بياد که به حرف من پي ببري .اينقدر به مردم اعتماد نکن.به مردا.اعتماد نکن ديوانه !اخي اخي!منم که هيچ وقت ادم نشدم.چه مردا چه زنها
ادمهايي که هت ميگن چقدر ساکتي هيچوقت به اين توجه نميکنن که اول از همه خودشون اجاز صجبت به ادم ندادن.چون اصولا همه دوست دارن از خودشون بگن.اگرم به حرفي گوش بدن برا اينه که ببينن کي تمام ميشه تا حرف خودشونو شروع کنن.من حالم به هم ميخوره که جلو اينادما حرف بزنم.ترجيح ميدم تاييد کنم و همون نقشي رو که بهم دادنو قبول کنم.اره من سکوت رو دوست دارم...چرا داداشي نمياد؟نميدونم چرا اينقدر امشب ميترسم
دلم مثل سگ گرفته.ياد يه عالم ادم افتادم که فرصت نشد عين ادم روابطمونو جهت بدم قبل اومدن.همه چي فاراشميش شد و منم تنهابودم.اصلا نميفهميدم چه ميکنم.همه روزو دنبال همه کاري تو اين اتوبانها بودم.هميشه خسته.هميشه استرس.هميشه درد.اصلا گم کرده بودم که چمه تو لحظه..چه جهنمي بود.همين شد که کنترلمو از دست دادم رو همه چي.قاطي کردم و ميدونستم که بهايي هم بايد بپردازم به زودي و پرداختم و مثل هميشه به شدت و بدترين وجهش هم پرداختم.اما خدايا..اه !اخه چه توقعي از من داشتن؟مگه من نيرويي واسم مونده بود واسه فکر کردن؟بعدش اون روزا ديگه بي اختيار از کابوسهام مينوشتم.وبلاگ برام فرقي با هيچي نداشت. فقط ميخواستم يه جايي اواز بخونم از اون چيزايي که عذابم ميده..اما مگه اين مردم گه ميذارن؟با غر غراشون با قضاوت کردناشون.چه تو اينجا چه دنياي واقعي چه همه جا چه فرقي داره اخه ادما که عوض نميشن اينجا
من خسته ام سردمه خيلي سردمه ميرم باز ميام
خيلي حالم خوب بود٫هي هم اين اهنگه رو گوش ميدم.اصولا من يه موجود خالتورم.مبادا کسي بياد بهم بگه اينا چيه گوش ميدي ها! عشقم بکشه شماعي زاده هم گوش ميدم به کسي هم ربطي نداره
خيلي حالم خوبه اون فيلمه رو هم باز ديدم. خيلي حالم خوبه اين اهنگ مزخرف با تو رفتم بي تو باز امدمو هم گوش دادم.خيلي حالم خوب بود اين دختره هم معلوم نيست کجا گذاشته رفته .خير سرش اين هفته هم نيست.دلم ميخواد بزنم فکتو بيارم پايين مهناز٫اخه من چه کنم وقتي نيستي؟خاک به سرم ببين!ديگه تلفن هم نه!به همون چراغ روشن قناعت کردم.من اصولا از اينکه صميمي ترين دوستم پسر باشه حالم به هم ميخوره.صميمي ترين بايد دختر باشه.فقط دختر. چرا نميفهمين؟من همش مردا رو ميبينم اين روزا .بيچاره داداشيم خوب کاري در مورد جنسيتش نميتونه بکنه.اخ اخ اخا اينجا مثل وحشي ها بارون مياد.نکنه فردا غرق شي داداشي؟نگرانتم.
فردا شب شب يلداست.بهانه خوبيه واسه زنجموره نه؟ تازه بهتر از اين ميخواي که تنها هم هستم؟که مامان اينا با کل فاميل مثل هر سال ميرن خونه عمه ام و من اينجا ميزنم تو سر خودم؟بزنم تو سرت مهناز؟تو هم نيستي من باهات پشت کامپيوتر شب يلدا بگيرم
ولم کن بابا حوصله نداري.خوب اينم يه شب مثل بقيه ديگه خري هستي ها
باحال نيست؟مهرداد وقتي اومدم اينجا منو اد کرد.يعني من اين چند سال نميدونستم اي دي داداشم چيه!بعد يه بار نيمه شب اومد منم ان بودم. اشکام اويزون بود. پنجره سفيد اسمشو باز کردم و با خودم شروع کردم حرف زدن.کاش باهام حرف ميزدي.کاش اجاز ميدادي من باهات حرف بزنم.کاش.
بعد يهو اومد بالا گفت اينوقت شب بيداري؟من از ذوق دست و پامو گم کردم! کي باورش ميشه اين شايد بار دوم يا سومه که تو طول زندگيم داداشم باهام حرف ميزنه؟ها ها ها
بعد گفتم خوابم نميو مد.گفت مامان داره براتو يه چيزايي ميفرسته چيزي نميخواين؟گفتم برام فيلم ميگيري؟ گفت چه فيلمي؟گفتم هر چي .فقط ايراني.گفت باشه.ميخواستم يه چيزي از اون باشه.هر چيزي. دوستش دارم اين برادر نامهربان بداخلاقي رو که از من بدش مياد يا اينکه لااقل برخوردش هميشه همينه .ديشب بود؟اره اره
ميخواستيم برسم مهموني خونه يکي از دوستاي داداشي.تا غروب ان بودم.يه حال افتضاحي داشتم که حد نداشت.هيچ اتفاقي هم نميفتاد.فقط هوفر زنگ زد که بغد اون کنفرانس طولاني که احتمالا هم اصلا حرفامو نفهميده و حال خودمو به هم زد از اينکه دارم نصيحت ميکنم يا کنفرانس ميدم اما مجبورم .مجبور بودم.بايد ميگفتم.اصلا چرا من اينقدر نگرانش هستم؟گه به سرت هر غلطي ميخواي بکن. ميدونم توي خر تحمل تنهايي نداري و حاضري خودتو تو اتيش هم بندازي. من ديگه چطوري تکونت بدم؟من ديگه چطوري ميتونم مغز ديگرانو تکون بدم؟ها؟چطوري؟
بعدش حالم گه تر شد.اما نميتونستم هيچ غلطي کنم.يهويي دم غروبي مهرداد ان شد. منم اف کردم خودمو .اما بعد چند دقيقه ديدم وبکم فرستاد.اصولا هيچ چي رو از اين بشر نميشه پنهان کرد.مثل داداشي. بازش کردم يهو داداش سوميه رو ديدم با کوکو کوچولو با مامان
بعد قلبم ريخت يهو.انگار سبک شدم.سرمو گذاشتم روي ميز و زار زار گريه کردم.نميديدم چي مينويسن. نميديدمشون.فقط گريه ميکردم.از ته دلم.بعد داد زدم اخه ديگه شماها هم بايد بشين واسه من ارزو؟با اونهمه بدبختي؟با اونهمه ازار؟شماها رو هم بايد به خواب ببينم؟يعني ميخواي بگي هميشه همه چي بايد واسه من ارزو باشه؟اي خاک هر دو عالم به سرم عجب زندگي گهيه
کوکو يه چيزي رو کاغذ نوشت و اورد جلو دوربين. نوشته بود عمه دوست دارم زود برگرد.تازه نوشتنو ياد گرفته.اه..چي داشتم جز اون ادمکاي لعنتي؟چي داشتم که هي بفرستم واسش؟چي بود ديگه؟دلم تنگ شده واستون احمقا
امشب باز رفتم کنار داداشي و هي قلقلکش دادم.داشت کار ميکرد.بعد دستمو بردم زير دستاش قايم کردم.گفت چقدر يخي. سرمو گذاشتم روي دستش...اره يخم داداشي.يخ زدم..يخ..دستاش سرد شده..من سردش کردم..
فردا يه روز سختيه واسش. صبح بايد به يه جا زنگ بزنه و يه چيزي به يکي بگه که ميدونم چقدر واسش سخته و باز هم ميخنده و ناراحتيشو منتقل نميکنه.ميدوني چقدر ناراحتتم داداشي؟ميدوني که چقدر منم باهات درد ميکشم؟که ميفهمم حالتو؟که صبح منم بلند ميشم و بغض ميکنم اما خودمو به خواب ميزنم مثل هميشه و بعد تو اروم اروم راه ميري و درو پشت سرت ميبندي که من بيدار نشم و بعد بدون اينکه چشمامو باز کنم اشکام از دوطرف ميريزن رو بالش؟ميدوني؟نميدوني؟
بهم ميگفت خواباي خوب ببيني.خواباي صورتي.رنگ دنياي قشنگ يه دختر نانازي..مسخره نيست؟نه اصلا هم نيست.گهه
که چي مثلا؟ضرب الاجل يه عالمه اتفاق افتاد و بعدش پاشدم اومدم اينجا.بعد اونهمه مزخرفات.که چي واقعا؟يعني مثلااگه من بشينم تا پوسيدنم غر بزنم بازم همونطور مزخرف مفهومه؟که چي که من فيلم شب يلدا رو ديدم امشب؟إ چه تصادفي واقعا!
تو ايران که بودم يادمه يه شب اون فيلمه رو گرفتم اخر شب داشتم نگاه ميکردم.به پهناي صورتم اشک ميريختم .فيلم تحفه نبود اما فرودگاه داشت.گريه داشت.خداحافظي داشت.دل ديوانه داشت.شب داشت.اتوبانهاي تهرانو داشت.همون اتوبانهايي که اين يه ماه هر شب توشون چرخيدم و داد زدم تو ماشين و زار زدم و کوبيدم روي فرمون.همونها
اون شبي که داشتم ميومدم عين گاو ميش وحشي پرزور شده بودم.از فرط ناراحتي چنان اون چمدونها رو بلند ميکردم و پرت ميکردم که انگار پر کاهه.هيچکي نبود.فقط اون دختره مزخرف که گربه شو گرفته بود دستش و هي ميگفت من چه کار کنم؟منم حوصله چس ناله شو نداشتم.تمام چمدونهاشو بردم که خفه شه.خاک برسر بي عرضه تون کنن.باورشون ميشه که اگه دخترن هميشه يه الاغي بايد برا خدمتگذاريشون حاضر باشه.اي خاک هر دوعالم تو فرق سرتون.اه تهوع تهوع
هميشه عقده ام بودکه يه دوست ادم داشته باشم که دختر باشه و حرفمو بفهمه.حالم از اينکه حرفامو به مردا بزنم بدميشد.اما يک سري گه جاتي تو اخلاق دختراي همسنم هست که عق ادمو در مياره.خالا نه اينکه پسراشم تحفه باشن . هه!همه جماغتو به کل شستم گذاشتم کنار!چميدونم خالم بده ميخوام فقط زر بزنم
ميدوني؟ميترسم از اينکه اين نوشته تمام شه.از اينکه نتونم حرف بزنم.بارون ..نه سيل مياد. تنهام نيمه شبه سرده و بغض داره خفه ام ميکنه .خاک مناسب تري براي ريختن روي سر سراغ داري؟

۱۳۸۲ آذر ۲۸, جمعه
اين جا قراره يه عالمه نوشته بشه
اين قراره خيلي بلند باشه
يه حال احمقانه اي دارم اخه
امروز داشتم فکر ميکردم که تا حد مرگ دلم ميخواد با يکي حرف بزنم.تخت سرمم خورده٫ديگه هي نميگم يکي بياد پيشم.يکي روببينم.دلم واسه ادمها تنگ شده و اين خزعبلات٫نه اقاجون!از همون پشت تلفن!از همون تلفنا!اينقدري که من مثلا بتونم باصدام بگم که چه حال گهي دارم.که مثلا اگه گريه کردم بشنوه و خفه شه و ديگه واسه من جک نگه مثل پشت چت.چميدونم .ادم ديگه.ادم.
نشد.نشد اقا٫نشد!هيچکي نبود.هيچکي.هر چي فکر کردم کي هست که بشه ادم باهاش حرف بزنه و نخواد هي واسه ادم تشريح کنه که زندگي چه زيباست و من بايد نگاهمو عوض کنم يااينکه راه حل بهم بده يا اينکه بگه اخي !يا اينکه بپرسه چي شده؟
يعني فکرشو کن يک ادم پيدا نميشه که گوش داشته باشه و نخواد يه نيم ساعتي ازخودش حرف بزنه و بخواد تمام روحشو گوش کنه که حرف منو بشنوه.نه که تحفه ام .چه توقعي!
نشد .به درک.چي کار کنم؟هيچوقت نميشه.
دست از پا دراز تر دفترچه شماره ها رو بستم و چراغها رو خاموش کردم و رفتم سراشپزي.اشپزي خوبه ميدوني چرا؟چون دورت گرمه.چون تو اشپزخونه ميتوني هي قل قل غذا رو ببيني و گرم هم بشي و بري تو عالم خودت و کسي هم مزاحمت نميشه.چون خوردن راحتتره.ترجيح ميدم بپزم و بعد برم دنبال کار خودم.چرا تازگيها اصلا غذا نميخورم با لذت؟چرا همه چي سردلم ميمونه؟چرا تمام وجودم ترشه؟چرا؟
خفه شدم اينقدر بلند بلند با خودم حرف زدم ميفهمي؟خفه شدم.خفه
هي فکر ميکنم فکر ميکنم فکر ميکنم بعد عصبي ميشم ميخوام يه چيزيو بشکنم نميشه بعد با مشت محکم ميزنم تو ديوار بعد دستم درد ميگيره بعد داد ميزنم سرخودم با بغض:دستت درد ميگيره الاغ! بعد خودم ميگم به جهنم که ميگيره.به درک خفه بمير لطفا
دلم ميخواست زنگ بزنم خونه .خيلي دلم ميخواست.خيلي
بعد گوشي رو گرفتم دستم.نگاش کردم.بلند گفتم:الو؟مامان سلام
...سلام ..چي شده چرا صدات گرفته؟
...هيچي.دلم گرفته..اشکام ميريزه
..إإإ چي شده؟با داداشي دعوات شده؟مريضي؟طوري شده؟
..نه مامان نه هيچي نشده.هيچي به خدا.دلم گرفته همين
حالت داداشت خوبه؟
اره خوبه خوبه
..همينه به هر حال ..بايد تحمل کني.خودت خواستي..
اره اره ميدونم.تحمل ميکنم..
حالا خودت خوبي؟طور خاصي که نشده؟راستشو بگو؟
..نه نه نه ..هيچ طور خاصي نشده هيچي نشده هيچي هيچي
...
دستام ميلرزيد.پاشدم گوشي رو گذاشتم سرجاش.بعد بلند گفتم الاغ جان فهميدي چرا زنگ نميزنم؟فهميدي چرا بهتره همينجا سرجات بشيني؟فهميدي که اين بهترين ادمشون بود که محبت بيقيد هم داره؟از خير ادما بگذر
گذشتم
غروب داداشي اومد.عکسا رو اورد.هي نگاه به خودم کردم..اين منم؟احساس تهوع ميکنم وقتي خيلي مرتبم و ارايش هم کردم و همه چي سرجاشه.مثل اينکه به خاطر ديگران ارامش خودمو گرفتم.چند وقته ارايش نکردم؟؟نميدونم.دست به صورتم نميزنم.ابروهام برميگردن به شلوغي اوليه و تنها لطفي که ميکنم اينه که موهامو شونه ميکنم.اونم نه به خاطر مرتب بودنش.خودم اروم ميشم.راشين هم هميشه قبل خواب موهاشو شونه ميکرد.ابرووهاشم شونه ميکرد.ميگفت بهم ارامش ميده.خودشم تصوير ارامش بود ..خودش و داداش سوميه.خونشون.چند بار پناه بردم به خونشون؟زياد زياد
ساعت ۶ شده بود.احساس کردم مفزم به طرز عجيبي روي سرم سنگينه.دويدم به سمت اطاق و پرت شدم روي تخت و همون لحظه خوابم برد
خواب ديدم باز کابوس
کجا بودم؟نميدونم از همه جا به همه جا فرار ميکردم.اخرين جايي که يادمه حياط خونه سابق خاله بود توي شمال.توي کوچه مهتاب.يه خونه بزرگ داشتن که پر گل شب بو بود.خونه بچگيهام.من و مهرداد و دختر خالهه و پسرخالهه با هم بازي ميکرديم.تو اون انباريه که خونه من و کوچولو بود.داشتم خودمو ميديدم.بچه شده بودم و داشتم با کوچولو ميرقصيدم توي حياط.بعد يهو ديدم تو خونه ام.کنار بابا. هر دو ساکت نشسته بوديم.مثل هميشه.مثل همه شبها. بعد بابا بهم گفت پاشو برام خرما بيار.گفتم باشه اما پانشدم.گفت وقتي ميگي باشه بلند شو.تند نگاهش کردم و بلند شدم..يهو خواب و بيداري قاطي شد چون ديدم از سرجام بلند شدم و وسط اطاق ايستادم.همه جا تاريک بود.بياختيار رفتم تو راهرو .ميخواستم خرما ببرم واسه بابا...اه حواست کجاست؟اون خواب بود.ساعت ۱:۳۰ نيمه شبه.اه چقدر سرده.رفتم صورتمو شستم ..چه قيافه اي داري سيمين!مثل صخرهء در هم کوبيده اي که خرد شده و هر تکه اش يه گوشه اي پرتاب شده!به چي ميگفتي قدرت؟
نشستم و يه پتو کشيدم روي سرم و يکي دورم.نميخواستم هيچ کجام نپوشيده باشه.سردمه.ميترسم.چه سکوت بدي.صداي باد مياد.اومدم اينجا.ان لاين شدم.کسي نيست.چراغ خودم روشنه.خوشحالم.فکر کن چه درديه که وقتي داري خفه ميشي با يکي سر هوا بحث کني
نميخوام ننويسم.وقتي دستم اروم وايميسه و نمينويسم ميلرزه.وحشت ميکنم.ميخوام بنويسم.اينجا خودخواهي محض منه.اينجا مال منه.از تمام دنيا که بخاطر همش سکوت ميکنم و خفه ميشم اين صفحه سياه مال خودمه و حرفاي خودم.دوست دارم همش تکرار کنم.حالم از توضيحات ادما به هم ميخوره..تلقين نکن.نيمه پر ليوان.خزعبل.خزعبل.من که به حد کافي به خودخواهي ادما احترام ميذارم.وقتي ميخوان هميشه از خودشون بگن خفه ميشم و گوش ميکنمشون.اوجوري که خودم دوست دارم يکي منو ببينه.اما نميبينه.به درک.نبينه.گه به سر همتون.چه کار کنم خوب؟
اخ من فقط دلم ميخواد يکي بياد بگه بهم که چقدر غر ميزني..دهنمو باز ميکنم و گل ميگيرم سرتاپاشو.فهميدي؟يکي اومده بود نوشته بود برام:وضع تو نه بهتر از ديگرانه نه بدتر.پس ساکت باش
اولش خواستم برم جوابشو بدم اما سريغ منصرف شدم.مثل بقيه که جواب هيچکدومشونو ندادم.اخه ادمن اينا؟بذار زر بزنن کيه که گوش کنه.اخه احمق!ابله!الاغ!تو از کجا وضع منو ميدوني؟تو از کجا وضع ديگرانو ميدوني؟اخه تو مگه مفزت سرته چند گرمه که ميشيني منو قضاوت ميکني کره خر؟مگه مجبورين همش حرف بزنين اخه؟لال ميميرين؟وضع من هر چي هست توي الاغ نميدونيش.نميدونيش نميدونيش.پس خفه.من اصولا ساکتم.عنانم دست خودمه.اما تا جايي که يه ابله نخواد منو قضاوت کنه
..
اه چقدر حرف دارم من
۱۳۸۲ آذر ۲۷, پنجشنبه
همه از خونه دور ميشن من هر چي سنم بالاتر ميره بيشتر نياز دارم پناه ببرم به دامن مادرم.که همشونو با تمام ازارها يا نقصهاشون داشته باشم..اه پس چرا ندارمتون؟
مامان خانم که امشب زنگ زدي بهم و نميدونم که چرا خسته اي و چرا ناراحتي و ميدونم که مريضي و ديگه الان وقت مبارزه ات براي حداقل زندگي نيست اما مجبوري که تو همين سنت هم براي خيلي چيزا بجنگي بجنگي بجنگي.من ميدونم.م باهات بودم هميشه.من غصه هاتو باهام ميکشيدم هميشه.اگه کسي بهم بگه به تو چه ربطي داشت ميکشمش.ميدون چقدر عقده حرف زدن باهاتو دارم؟ميدوني واسه همينه که اينقدر باهات حرف ميزنم؟ميدوني که خسته ام؟ميدوني که حالم ديگه داره رسما به هم ميخوره از بس گفتم خسته ام؟ميدوني واقعا؟
ببين ميدونستي که يافت مينشود گشته ايم ما؟

۱۳۸۲ آذر ۲۶, چهارشنبه
لعنت به وقتي مينويسي و همه چيز پاک ميشه
باورم شده نوشتنم خيلي مهمه!
امروز غروب داشتم خونه رو تميز ميکردم که هوس کردم برم بيرون.همونطور شلخته.شبيه عشاير شده بودم با اون دامن بلند و گشاد و پيراهن روش و موهاي اشفته رقصان در باد.پامو که بيرون گذاشتم يه لحظه احساس کردم تو تهرانم.چراغهاي روشن و هواي خوب و صداي زندگي مردم
باد يخ که خورد تو صورتم يادم اومد که نيستم.اما همون حسو داشتم.زندگي من نظم پذير نيست وهيچوقت نبوده.روحم اشفته است بيقراره.يه جا نميمونه.دايم مثل شبح ميام و ميرم.شبا بيدار ميموندم تاصبح و بعد وايميستادم تا مامانو ببينم و زنده شدن همه چي رو دوباره.صداي پاهاي مردمو که کم کم ميان تو خيابون.بوي نون.ميرفتم نون ميگرفتم و صبحانه خوردن مامانو نگاه ميکردم.بعد خريداش.بعد ماشينو بر ميداشتم مممم..کجا برم؟پيش همون دختره فنا شده.اصلا حالش به همين بود که اينهمه راهو بکوبم برم يه چايي بخورم پيشش و بخندم و غر بزنم و اخبارو بدم و بيام.مبدوني دلم نميومد شبو نبينم و دلم هم نميومد روزو نبينم!بعد ظهر بعد نهار ديگه بيهوش ميشدم.غروب يهو با دلشوره از خواب ميپريدم.تشنه ام شده بود.ميديدم که هوا هنوز خيلي تاريک نشده..اخيش!ميتونم برم .هنوز پا نشده تند تند لباس بپوش .وقتي بري تو خيابون هواي گرم خودش بيدارت ميکنه.هنوز خوابم پاهام ميلرزن.وقتي رسيدي بشين و کم کم ارم بگير که زمانو از دست ندادي...مگه لحظه هاي حس شده رو ميشه تعريف کرد؟
دوباره شب دوباره بيداري
هميشه کمبود خواب داشتم.وقتي ميرسيدم پيش کوچولو از دستم عصباني بود. چون غش ميکردم.ديگه هيچ انرژي نداشتم و ازش ميترسيدم که بگم خوابم مياد منو ميکشت.هميشه ميگفت ميري همه جا خسته و گشنه مياي پيش من!هه!راست ميگه من هر وقت ميرفتم پيش اون يا اين دخترک گشنه بودم!
بعد کم کم خوابم ميبرد و اون توي سکوت روم يه چيزي ميکشيد.مهربون بود. مهربون تر از تمام غرها و بدبيني ها و ساده دل تر و نازک تر از تمام درشتي کردناش.دوستش دارم.اون تو زندگي من حل شده.اون برام مثل مامانه.يه عشق بيپايان که دليل نداره وتمام نميشه.يه دلتنگي هميشگي.خواهر کوچولوي من ..چه ميکني اين روزهاي سختو؟
من خيلي غر ميزنم؟خيلي حرف ميزنم؟لازم دارم اينجا رو.که هي حرفاي تکراري بزنم.براي سکوتم لازم دارم.براي نيرو گرفتم براي شنيدن حرفاي وحشتناک ديگران.براي وقتي مجبورم ساکت باشم که هميشه است
.
دلم ميخواد بگم لعنت به اون وبلاگ که اونهمه مصيبت و فکر رو بهم تحميل کرد.بعد يادم اومد که دارم دنبال مقصر ميگردم.اونجا يه بهانه است.همونقدرم که دوستاي خوب دارم.اون چيزي که بايد درست باشه تو وجود خودمه.که نيست.همين.
امشب داشتم از کلاس برميگشتم.تو اون تاريکي و سرماي شب داشتم واسه خودم اواز ميخوندم بلند که يخ نزنم.که نفهمم دارم ميلرزم.يهويي ديدم يکي داره کنارم راه ميره و باهام خرف ميزنه.ديدم اون پسر سياهه است که خفه کرده منو تو اون کلاساي مسخره.خداروشکر که همکلاسم نيست.شروع کردن خرف زدن منم نگاهش نکردم فقط هي گفتم چي؟که بفهمه تمايلي به حرف زدن ندارم اما پرروتر ازاينا بود
إإإإإإإإإإإإإإإإإإ آدم اينقدر پررو؟يک کاره برگشت گفت من ميخوام باهات دوست باشم گفتم چرا؟گفت چون دوستت دارم!ها ها ها !من فکر کردم اشتباه فهميدم.گفتم چي؟؟به انگليسي گفت.مونده بودم از اينهمه رو. تازه داشت واسه خودش واسه فردا قرار ميذاشت منم همينطوري بادهن باز نگاهش ميکردم که اين ديگه چه جونوريه.بهش گفتم حالت خوبه؟گفت آره خوبم .ازت خوشم اومد با من دوست شو!
...برو بخواب.شايد حالت بياد سرجاش..من رفتم.
...دوستت دارم!هيچ چيز رو کمتر از اين جمله نميفهمم...
.....
......کسي کاري به کار چشمهاي من نداشته باشه..بذارين کمتر احساس حماقت کنم..بذارين جاي همه زخمام خوب شه...بذارين باز بلند شم سرجام و برگردم به پوست خودم.به پوست کلفت هميشگيم٫کسي ميدونه چجوري ميشه جاي بخيه هاي درشتو محو کرد؟
۱۳۸۲ آذر ۲۵, سه‌شنبه
.
۱۳۸۲ آذر ۲۲, شنبه
...
_?!.
...اومد يه چيزی برداره. ناراحت بودم از حرف زدن با اون دختره . از اون اقاهه. از اينهمه محبت مزخرف مسخره .از ديدن ادمهای احمق که سريع تصورات ادم رو از دنيای ادمها به هم ميريزن.از افتادن تو دور باطلی که ناخواسته افتاده بودم توش.دلم گرفته بود.گفتم با خودم خوب اين ادمه.دوستش هم دارم.بهش گفتم بشين.نشست.
چاییه رومیز بود. ادامسمو در اوردم. اصولا یه لذتی داره بازی با ادامسی که جویدیش.پاهام یخ زده بود...
چیزی خوندی؟
..چند دقيقه سکوت...
سرمو بالا کردم:نه!
...با همون لبخند هميشه..تعجب ميکنم که چطور اينقدر راحتی.خودت احساس نگرانی نميکنی؟
...نه!
..سکوت...
........سکــــــوت.....
.............سکـــــــــــــــــوت.........
...گه خوردم که گفتم بمون٫برو!
من با پاهام بازی میکنم و با ادامسه.همو نگاه نمیکنیم...چرا نمیره؟
یک ربع گذشت..اه باز این سکوت سرد لعنتی.یعنی من دائم باید خوردن گه رو تکرار کنم؟
تقصیر خودت.فقط خودت.
....بهت برخورد؟چرا اینقدر زود بهت بر میخوره؟
نه بر نخورد.هيچی به من بر نميخوره...
...مانيتور خاموش شد...چاييت يخ کرد.. ميدونم... شايد کسی برات پيامی داده٫چرا روشنش نميکنی؟..اومد بالا سرم.خدا رو شکر که اون پنجره پايينه.خدا رو شکر که اين خرعبلاتو نميخونه.هر چند که من تو اون پنجره هم احساس امنيت نميکنم...
منيتور روشن شد...اخيش!خاليه.خالی
..پاهات يخ کرده.جوراب بپوش
سردم نيست..نگاش نميکنم...
برو ..خواهش ميکنم..بايد فحش بدم به خودم .بايد سعی کنم گريه کنم و بعد که سرم درد گرفت ولش کنم..بايد يه کاری کنم واسه دلم.داره پرپر ميزنه از ناراحتی...
...من ميرم.مثل اينکه حرفی نداری..
زبونم قاچ قاچ شده.ادامسه رو انداختم تو چايی.ديگه گشنه ام نيست.شوقی برای حرف زدن با بقيه ندارم.شوقی برای ياد گرفتن درس ندارم.شوقی برای فکر به اينده و برنامه هام.شوق به شب بيداری در سکوت و با صدای فروغی و شوق اينکه نزديکای صبح يه دوست عزيزی مياد که حرفاش برام تهوع اور نيست.ميشه از نفرت حرف زد. چقدر حالم از دوست داشتن به هم ميخوره.دلم ميخواد بالا بيارم...
...مرسی که خفه ام کردی..من هر چند روز يه بار به به تو دهنی نياز دارم..يه چند ساعتی بود نخورده بودم...مرسی..
آدمها تهوع آورن
۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه
ببين !من از زندگي تنهايي متنفرم.اصلا حالم بهم ميخوره از اين که تو يه خونه مزخرفي تنها باشم.اما مثل اينکه اگه تنها باشم کمتر تنهام!
ah!
۱۳۸۲ آذر ۱۹, چهارشنبه
نميفهمي؟
من مينويسم تا از تنهايي و وحشت يخ نزنم.شبها خالي ميکنم اشغالها رو و روزا خودش پر ميشه
اه نخون اقاهه.اگه ميدونستي که چقدر ازارم ميده خوندنت باز هم اينطوري زار ميزدي؟
تنهام. اينجا يه نور ضعيفي هست که دوستش دارم و دستهام سرده.
امروز نزديک بود يکي رو بکشم.مرده شور رانندگيمو ببرن رانندگي که نيست پروازه. اونقدر از اون موقع به بعد به خودم فحش دادم که خفه شدم
امروز اخرين روز کلاسهاي اين ترم بود يعني در واقع امتحانهام و فردا نمره هاش و ...يکي دوهفته تعطيلي.واي که من چقدر از اين تعطيلي نفرت دارم.تعطيلي به معني پوسيدگي مفرط به مرور زمان.خفه شدم اينقدر زفتم هي تو خيابون قدم زدم اينا رو نگاه کردم و هي با خودم حرف زدم.چند روز پيش رفته بودم دانشگاه فو برا امتحان ورودي کلاسهاي زبانش بالاخره چند تا ايراني ديدم .بدون اغراق عقم گرفت اينا ديگه کين بابا. اوليه از المان اومده بود.نامزدش هلند بود وميخواست بياد اينجا. کلا فرصت حرف زدن به هيچ کس نداد چون واجب بود که هر چي فکر ميکنه همه بدونن.اخرش گفت من جيش دارم بعد به سه زبون ترجمه اش کرد که خداي نکرده کسي نمونه که ندونه !اه! احمق!
دوميه هم يه دختره بود که ازدواج کزده بود اوده بود اينجا .عقم ميدوني از چي گرفت؟ احمق برگشته ميگه من درس خوندم ايران اما خوب اينجا ديگه شوهرم بود رسيدن بهش مهمتر از همه چيز بود .چهار ساله اينجام اما هنوز زبان بلد نيستم. تو خونه هم خوب ماهواره هست دوستام هم همه ايرانين..اه اه اه اااااااااااااااااه.احمقهاي مصرفي بدرد نخور بي خاصيت .حقتونه يه کره خري بياد افسارتونو بگيره دستش.پاشده اومده اينجا شوهر مزخرف و برنامه هاي تهوع اور شبکه هاي فارسي رو به درس خوندن يا نه خير سرش زبان ياد گرفتن چميدونم يه کار کوفتي ياد گرفتن ترجيح ميده. حالمو به هم ميزنين به خدا
بعدي هم يه زنه بود که اشکمونو در اورد اينقدر اه و ناله کرد . همه جاشو هم نشون داد که بدونيم کجاش زخمه کجاش چاقو خورده همه کارتهاشم نشونمون داد ..واي خدا اينا چرا اينطورين؟ منم خفه خون گرفتم و نگاهشون کردم. صد سالم نميخوام با اينا دوست باشم.همون بپوسم تو تنهايي بهتره ..اه
اين چه اخلاق مزخرفيه که من سريع به همه عادت ميکنم؟يعني چي که هر کلاسي تمام ميشه من نارتحت ميشم؟اه از دست تو چکار کنم دق دادي منو دختر.يه خبرايي تو ايران هست اما نميدونم چي. ميدونم. احساس ميکنم.شايد دعواشون شده باز.شايد يه خبريه تو خونمون..نميدونم نميدونم ..مردم اينقدر غصه تونو خوردم اه
کسي ميدونه چرا اينقدر دستهاي من سرده؟
۱۳۸۲ آذر ۱۸, سه‌شنبه
باز اومدم تو اين سالن خالي نشستم.ساعت چهارونيمه من بايد برم.هوا داره تاريک ميشه و من متنفرم از غروب.ديوانه ام ميکنه.وحشتناکه.
هزار بار شکر که کسي منو تو تنهاييهام نميبينه. انگار دارم با خودم زندگي ميکنم.سوار ماشين ميشم. اول اين اهنگاي هميشه و گوش ميدم بعد ابتذال خونم مياد پايين ميگم بذار يه کم مزخرف گوش بدم. بعد سريع خسته ميشم و بر ميگردم سر همون اوليا.اما ايندفعه خودمم ميخونم. داد ميزنم. وسطش حرفاشو اصلاح ميکنم. براش توضيح ميدم که بعضي جاها داره زيادي ميخوره و اصلا حرفاش واقعيت نداره٫خواننده هه رو ميگم.بعدش هم ميرسم مدرسه
چرا شماها اينقدر شادين؟چرا اينقدر زندگي رو حق خودتون ميدونين؟ چرا بايد با ارامش هر شادي رو از زندگي بخواين؟چرا شماها نبايد يه شب از سر استيصال دنبال مادرتون کلانتري رفتن و احساس خطر از اون افسري که رفتي پيشش تا ازش کمک بخواي رو تجربه کنين؟ چرا پليسهاي اينجا قصد ازارتونو ندارن؟ چرا بهتون نزديک نميشن؟ چرا شماها دويدن و فرياد کشيدن توي خيابونو نميفهمين؟چرا تا حالا سر کسي فرياد نکشيدين به من نگو دخترم؟چرا شماها تنها و اروم گريه نميکنين و عر زدن رو حق خودتون ميدونين؟ چرا اينقدر احساس امنيت ميکنين؟چرا دختر بودن براتون هميشه حس تحقير و تجاوز رو نداره؟چرا اينقدر احساس امنيت ميکنين؟چرا اينقدر راحتين؟ چرا همش بلند بلند حرف ميزنين؟چرا اگه يه کم صداتو بالا بره کسي چپ چپ نگاتون نميکنه؟ اصلا يعني چي؟چرا نيازي ندارين به اينکه بياين يه همجين جايي خزعبل بنويسين و بعد احساس کنين کلا چقدر حالتون از خودتون به هم ميخوره؟چرا واقعا؟
چند صد هزار بار بهت گفتم عر عر زدناتو بذار واسه وقتي که مطمئني تا شعاع چند ساعت اينور و اونور کسي رو نميبيني؟نه!چند بار گفتم؟کره خر حرف گوش کن .اخه من از دست توي بز چه کنم ذلم کردي.اينجا که ميشيني هي اون کلمات کوفتي هلندي رو ميکني سرت بعد يهو اون دختره با اون فونت صورتي که مثل خودشه مياد بالا بعد شروع ميکني بهش فحش دادن( که نوش جانش باشه) ديگه شروع نکن يهويي عر زدن که کتاب از دستت بيفته که برادر محترم يهو از در بياد تو ببينه عوض درس داري عر عر ميکني.ميفهمي يا نه؟اون مخ پر از پهنو باز کن :عر زدن ممنوع٫نصفه شبا به شرط خفه مردن تو اون بالشهاي کوفتي.تبصره هم نداره.فهميدي الاغ؟
۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه
چه شب تنهايي!
نشستم کنار اين پنجره و ماه رو تماشا ميکنم با اهنگ اين وبلاگه. ادم دلش ميخواد نم نم راه بره و هی نسيم بياد٫ نه اين بادهای وحشيانه اينجا که شلاق ميزنن به صورت ادم
ديشب تا صبح بيدار بودم. ساعت ۸ صبح شده بود. سرم گيج ميرفت از خواب. از فکر . از خستگی. از همه چی. يهو امير ان شد. داشتم به ای ديش نگاه ميکردم. ياد خيلی چيزها افتادم . ياد شبهای طولانی ياد وقتی که من واقعا مينشستم به انتظار صدای در زدن .اه! لعنت به همه چی
بعد يهو اومد بالا. تعجب کردم وفکر کردم ميخواد حرف بزنه .اما يه کم که گذشت فهميدم نه !ميخواد اون حرف بزنه و من گوش بدم. دوست داره که ازم پس بگيره.. خواست به من ثابت کنه که چقدر انسانه ( و شک ندارم) و من چقدر بی ارزش.منم حرفي نزدم.گوش دادم. هميشه بايد گوش بدم. ظاهرا اين نقش منه توی طبيعت. شبحی که وارد زندگی ديگران ميشه بهشون ارامش بده و بره در قعر دريای خودش. مزخرفه.چه تحليلی!
تا مرز پر شدن خودم و خالی شدن اون گوش دادم . اما داشتم خفه ميشدم. بغض هم نداشتم .فقط خستگی. خوابم گرفته بود. اخرش گفت : همين . من ديگه حرفی ندارم. ياهو رو بستم
خوابيدم. نميتونستم راه برم. انگار يه عالم بار دوباره اومد رو دوشم.چرا اينطوری ميشه؟ چرا وقتی ادم در حال خفگيه کسی نميذاره بالا بياره؟چرا همش يه چيزی ميدن که روش بخوری؟ تلو تلو ميخوردم. افتادم وسط تخت و بيهوش شدم. فقط يادمه که در همون حالت اون عروسکه رو بغل کردم .سرد بود همه چيز .
شب داداش بزرگه زنگ زد . طبق معمول سوالات هميشگی در مورد من . انگار بچه ای هستم که تعجب ميکنن حالا چطور راه ميره. داداشی متوجه شد که چقدر اذيتم ميکنه اين سوالها. بهش گفت شما از سنی به بعد ديگه باهاش زندگی نکردين و منم که سالها ازش دور بودم. پس ما هيچکدون تصور درستی ازش نداريم. مرسی داداشی. اما بهتر که نميبينين روح لعنتی و زخمی منو. چه بهتر که نميشناسين و نميبينين. من تلاشی نميکنم نقش يه دختر جهارده ساله احمق و لجباز رو با خودم عوض کنم. بعد با من حرف زد. گفت خودت ميدونی که اينجا چه درگيری هايی داريم. ميدونی که اگه صد سال ديگه هم نيای هيچی اينجا عوض نشده. به فکر زندگی خودت باش..ميدونم .ميدونم.چه زندگی لعنت شده ای.چی ميگذره به ما؟
پسر ملکه هلند امشب دختر دار شد. چه بلبشوی مسخره ای راه افتاد اينجا. به اين فکر ميکردم که اين بچه ميدونه که اگه بر حسب تصادف نطفه اش تو رحم يکی ديگه بسته ميشد ممکن بود هيجکی به يه ورشم حساب نکنه؟ميدونست که ممکن بود من باشه و اصلا کسی منتظر اومدنش نباشه؟يا جای هزار تا بچه بدبخت تو اين دنيا . چرا اين مردم اينقدر احمقن؟
نه!عدالت اصلا مفهوم نداره. کار دنيا يه چيز شلمشوربای احمقانيه که با هيچ فرمولی نميشه درکش کرد.هه! پرنسس! اونم تو قرن بيست و يک! مردم چقدر به اسطوره نياز دارن.همچنان حماقته که ادامه پيدا ميکنه
چه دلم سبک ميشه وقتی داداشی تحليل ميکنه. حرف هيچ کس رو اندازه اون قبول ندارم .هر چند اونقدر تلخ ميگه که تو گلو میپره .اما لعنتی هميشه راسته.هميشه درسته.حرفاش مثل يه پوزخند بزرگه به دنيا.اه!اون دختره احمق چه ميفهميد اين پسرو.مفز کوچيک اونو چه به فهم اينهمه درد؟اخه نظم لعنتی اين دنيا بر اساس چيه؟
يه چيزی میپيچه تو سرم.من با دردام ديگرانو ازار ميدم؟من ازشون روحيه ميگيرم؟ اخه هرچی فکر ميکنم من همش تلاش ميکنم کمتر حرف بزنم اگ نميتونم بخندم لااقل خفه خون ميگيرم ..اره؟اينطوريه؟ بايد بفهمم چطور بيشتر از اين ميشه پنهان کرد
من بايد حرف بزنم.چقدر خوبه که اینجا تنهام. تو اين صفحه سياه که من هستم و فريادهام
۱۳۸۲ آذر ۱۶, یکشنبه
شب احمقانه ايه نه؟
باز پالونم کج افتاده! اه !خفه بشي الهي.خسته شدم از دست غر زدنت.
به درک خوب گوش نده
اخه احمق ادم ميتونه حرف خودشو گوش نده؟ بز!

زن احمق در گوش من هي داد نزن امشب در سر شوري دارم٫من در سرم هيچ شوري ندارم. فهميدي؟ من دلم ميخواد خفه بميري.من تنم درد ميکنه و خسته ام و خيلي بده چون همه اعتقاد دارن که من نبايد ناله کنم و فقط بايد براي اينده تلاش کنم. روزي صد هزار بار ميشنوم اينو. اونم برا اينده اي که اصلا معلوم نيست چي هست و به چه دردي ميخوره. عين احمقا صحنه امپول خوردنو ميبينم چشمامو ميبندم.خودکشي!هاها! چه غلطاي بيشتر از دهنت! اون يه بارم نميدونم چي شد . ولي واي که چه لذتي داشت. حتما يه بار ديگه بايد تجربه اش کنم
تصور کن يه عالمه قرص خوردي و اصلا نميدوني چي بودن( من همه جا کارم ديمي و بينظمه هه!) بعد يهو داغ ميشي پرت ميشي زمين .بعد ديگه نميفهمي.همش همه چي رو خواب و بيداري ميبيني اصلا واقعيتي ديگه نيست.حالا اونو نگه ميدارم واسه وقتي خيلي خسته تر شدم .فعلا هنوز زوده
نميشه؟نه٬ من ميخوام ببينم نميشه که تو وقتي من يه کم خير سرم خبر مرگم ارواح عمه ام يک کوچولو ميخندم بعد صد هزار سال زهر مارم نکني؟نه واقعا نميشه؟ يعني اخه شما واقعا لازمه که همتون عين هم باشين؟ انگار نازل شدن اينا واسه تر زدن به من
حالا ديونگي رو ببين. اين هيري ويري يه تيک عصبي پيدا کردم که بايد ثبت بشه. هي سعي ميکنم دندون جلو رو لق کنم!هاهاها! تا حدود زيادي موفق شدم حالا ببينم راند بعد چي ميشه
مامان زنگ نزن به من خوب؟هيچکدومتون زنگ نزنين. خبرمو نگيرين .اصلا حوصله تونو ندارم. نميخوام صداي کسي رو بشنوم.يا يکي هست که بايد همش بهش بگم اره همه چي خوبه من خوبم ما خوبيم همه جاخوبه يا اينکه فوقش ميگم خوب نيستم و ميگن خوب٬خوب باش! من نميفهمم چرا ادمها گوش دادن رو بلد نيستن؟ در اين مورد قصد ندارم خودمو بکوبم چون تمام زندگيم گوش ديگران بودم. اي بابا
برو بمير بدم مياد ازت بز الاغ خر
۱۳۸۲ آذر ۱۵, شنبه
۱۳۸۲ آذر ۱۴, جمعه
شدم عين ساعت گويا.هي ميگم ساعت چنده .بزار بگم خالا عقده اي نشم.ساعت..مممم..۳؛۳۸ نيمه شب ۵شنبه است...اينجا هلند است.سرزمين بادهاي وحشتناک شلاقي و مردم احمق
من اينجا چه غلطي ميکنم؟ نميدونم
من قراره چه غلطي بکنم؟نميدونم
محمدميگه من اگه جرات داشتم تمام پولمو ميدادم يه عالم مواد ميگرفتم و اونقدر ميکشيدم تا بميرم. اما من گفتم دلم ميخواست ايدز بگيرم. ايده هدي هم بدنبود. ميگفت ادم خوبه از يه ساختمون بلند پرت کنه خودشو که پرواز رو هم تجربه کرده باشه. ولي منو چه به اين غلطا.من از امپولش ميترسم هه!
من تازه دارم به يه عالمه از حرفاي داداشي ميرسم و اين خودش وحشتناکه.اااا! چرا هز چي ميگه درست در مياد ؟عجب بدبختيه.مثل اينکه برا يه بچه بگي زندگي چقدر تهوع اوره و بعد بگي بزرگ شو.خوب بد بخت برميگرده تو همون رحم مادرش ديگه
بيچاره مادرا.بيچاره زنا. خدايا تر زدي با اون خلقتت
خوابم مياد.گشنمه. پشتم درد ميکنه.موهام خيسن هنوز. اه. من حتما در اسرع وقت بايد برم موهاموسه سانتي بزنم راحت. خره موي بلند واسه عمه ات داري؟ وقتي حوصله شونه زدنشم نداري؟ برو بمير ديگه منم راحت کن
الان تو خونمون همه خوابن...مممم...نه مهرداد بيداره..نه ديگه رفته خوابيده .الانا ديگه ميره ميخوابه.مامان احتمالا داره نماز ميخونه. من چقدر دوست داشتم وقتي نيمه خواب بودم و صداي نماز خوندنش ميومد در گوشم.ماماني ماماني.من و تو چه بدبختانه به هم کمک کرديم واسه به دنيا اوردن من. تو رفتي پيش دکتره و گفتي من هيچ کس رو ندارم . اونم گفت بايد شوهرت اجازه سزارين بده. تو هم گفتي شوهرم مرده. افرين مامان. تو هميشه شجاعتر از من بودي.بعد منو به دنيا اوردي تنهاي تنها. کسي هم نخواست که ما رو ببينه . هيچ کس وقتي من به دنيا اومدم نگفته اخي..چه دخملي! هه! بعد چند هفته هم ر فتي خونه بابات و بعد چند ماه بالاجبار خونه خودت.ديگه فکر کنم چهار دست و پا ميرفتم که بابا منو ديد
از همه چي بابا بوي سيگارشو دوست دارم.شبا ميرفت دم پنجره و اروم سيگار ميکشيد. چشماش مهربون ميشد. هميشه ميرفتم به يه بهانه نزديکش و نميفهميد که دارم اين خالتشو نگاه ميکنم. يا شبا که همتون خواب بودين و من عين اشباح تو خونه ميگشتم و بالا سرتون نگاهتون ميکردم که مطمئن بشم زنده اين.يا مهرداد که هميشه از هوشش براي زجر دادن من استفاده ميکرد . مهرداد يه نابغه است با درصد هوش بيشتر از ادماي عادي. راحت بود براش ازار من و وچه لذتي ميبرد. چقدر هميشه عقده بود برام که يه بار باهاش حرف بزنم. در مورد تمام اون چيزايي که هيچکي نميدونست و تو خونه ما اتفاق ميفتاد. به دوستام که نميتونستم بگم. مثل اون شب که مامان درو قفل کرد و بابا نتونست بياد تو و زمستون بود و هي زنگ ميزد. من ميشنيدم اما ميدونستمکه اگه باز کنم مامان چه حالي ميشه.. و سرد بود . دلم پيش بابا بود. اونا خوابيدن و تا صبح از سر استيصال هق هق کردم. نميدونستم که بايد چه کار کنم. مگه مغز من چقدر بود؟ من هنوز خيلي کوچيکم خيلي خيلي
شب اخريه دلم ميخواست واسه يه بارم شده با مهرداد خداحافظي کنم و جوابمو بده. رفتم تو اتاقش. رام نميدادهيچوقت. باخودم گفتم اگه پرتم هم کنه ميبوسمش و خداحافظي ميکنم. رفتم تو. خوابيده بود. خوب حتما فکر کرده رفتم من ارزش بيدار موندنم نداره. نگاهش کردم. اومدم بيرون
دلم واسه کوچولوها تنگ شده. واسه مسعود وقتي اويزونم ميشد و هي ميبوسيدم و ميگفت الهي فدات بشم عمه بعد چهار چنگولي ميچسبيد بغلم و ميگفت من پيش توميخوابم. هر چي پرتش ميکردم باز از رو نميرفت. تا صبح همونطوري چهار چنگولي به من چسبيده ميخوابيد و من نگاهش ميکردم.يا سينا که مظلوم بود و معصوم. براش لالايي ميخوندم. بهش ميگفتم خسته شدي ؟بغلت کنم؟ بعد شونه هاشو با غرور مينداخت بالا و ميگفت :مردا که بغل نميخوان! ميگفتم باور نکن عمه جان٫ اتفاقا بيشتر هم ميخوان .بعد با تعجب نگام ميکرد..يا کوکو که مثل من يه دختر بود بين اينهمه سرما و...
نيمه شبي اينقدر در گوش من سه تار نزنين. من حالم خوش نيست..اه چرا نميفهمي؟بسه ديگه نزن
گفته بودم يه شب يه افغانيه مزاحمم شد؟ گفته بودم که چقدر ترسيدم؟ فکر کنم قيافم عين احمقاس. پس چرا اينقدر بلا سرم ميومد؟ يا مثل اون يارو تو دانشگاه که مدرکمو نميداد و ميدونست که لازمش دارم تا به پيشنهاد زيباش جواب بدم! چقدر نشستم به مغزم فشار اوردم تا يه راهي پيدا کنم.چقدر احساس تنهايي ميکردم .مثل هميشه تنها.فکر کنم همينطوري پيش بره چند سال ديگه تو ايران از يه اقايي يه ليوان اب بخواي پيشنهاد همحوابگي کنه بهت .من زياد دور نميبينمش
باحاله نه؟ هيچوقت هيچکس نفهميد دقيقا چند بار و چه بلاهايي سر من اومده. بعد وقتي ميگفتن بهم :ااا يه دونه دختري؟ته تغاري؟ حتما ديگه رو سر همه راه ميري! هر هر ميخنديدم .اره ارواح عمه ام
اه من ميخوام با يکي حرف بزنم. يکي که حرفي براي کفتن نداشته باشه فقط گوش داشته باشه مهربون هم باشه نخواد هم نصيحتم کنه فقط گوش بده و بين حرفام بهم بفهمونه که فهميده و البته با احساس هم بگه
خوابت گرفته مادر برو بخواب . از ۶ صبح بيدار نشستي حالا هم شده ساعت ۴ و چقدر معده ام درد ميکنه اه
همه چي گفتم جز اون چيزايي که ميخواستم ..اه .بز!
اينجا کز کردم گوشه تخت و تمام تنم د د ميکنه. ساعت ۱۱ شبه. داداشي مريضه و من خسته
امروز چرا اينطوري بود؟هر روز چرا اينطوريه؟
فکر کنم تمام انرژي پنهاني که متشکل از ناراحتي و غصه و درد و عصبانيت و دلتنگي و نفرت و هزار تا احساس ديگه در من پنهان بود ميخواست امشب بريزه بيرون. قبل از اينکه وارد اين جامعه بشم٬ قبل از اينها٬ داداشي بارها در مورد اين جامعه و مردمش گفته بود و چقدر ميبينم اون حرفها رو
خسته رفتم سر اون کلاس و اون مسلمونهاي لعنتي( هه! وقتي اينو ميگم چهره مامان مياد جلو چشمم ) شروع کردند تبليغ اسلام. بحث بيموردي در مورد اينکه اسلام چه دين خوبيه و محمد چقدر ماه بوده و عايشه ميگفته اگه ببينينش گردنتونو ميبرين( به سبک زليخا) و تازه پيشنهاد ميداد به اون دختره اسپانيايي که :دين ما درش رو همه بازه ميخواي مسلمون شي؟هاهاها.
من احساس کردم تنم کم کم داره داغ ميشه.بعد دستام شروع کرد به لرزيدن بعد لبم بعد تمام بدنم. اي واي نميتونستم جلوشو بگيرم .ياد تمام سالهاي زندگيم افتادم که مرد در من و کشتنش بخاطر فرهنگ مزخرف واردات اسلام. اگه بابا زل ميزنه تو چشم من و ميگه تو نميفهمي.مردا ميتونن.مردا اجازه دارن. مردا اين نيازو دارن ٬به خاطر اينه که اينو باور کرده.فرهنگ يعني اين .اه احمقها.ياد اون روز افتادم که اون مردک احمق منو برد توي اون اطاقک انتظامات و به خاطر اينکه موهام پيدا بود با لگد ميزد تو پام و بهم ميگفت تو مايه ننگ اين مملکتي و من با نفرت نگاهش ميکردم و اون عصباني تر ميشد از سکوت من و ازارم ميداد .ياد مدرسه افتادم. ياد خونه افتادم. ياد ماشينهاي سبزي که همه ازش ميترسيدن حتي اگه تنها بودن.ياد همه زندگيم .ياد همه تحقير ها و اجبارها
نتونستم جلو حودمو بگيرم .وسط تعريفهاش با لبخند گفتم بله و مردها ميتونن ۴ تا زن داشته باشند. يهو جو به هم ريخت. کريستينا پرسيد واقعا؟ اه لبم ميلرزيد نميتونستم حرف بزنم. رومو کردم اونور..لعنتي به خودت مسلط باش. اينجا جاي به هم ريختن نيست. به اندازه کافي مشکل براي حرف زدن داري خواهش ميکنم اينجا نه.اما نميشد. گر داشتم.چه جهنمي بود در من..
شروع کردن با حرارت ماستمالي کردن. بله اگه تواناييشو داشته باشه...احمقها کدوم بزي تو سرتون کرده که پول يعني توانايي؟..بله چه ايرادي داره. اتفاقا بد هم نيست..بعد يکيشون برگشت به من گفت اگه زن من نتونه بچه دار بشه من طبيعتا بايد برم از يه زن ديگه کمک بگيرم. نگفتم توي بز چه تحفه اي هستي که حتما بايد تخم و ترکه ات هم بمونن رو زمين٬ اما سريع گفتم بله اگه شوهر منم توانايي بچه دار شدن نداشته باشه من از يه مرد ديگه کمک ميگيرم ..درسته؟ بعد کريستينا بلند خنديد و زد رو شونه ام..پسره گفت اره سوال سختيه. گفتم اره جوابي هم پيدا نخواهي کرد. اگه جوابي داشت رفيقات تا حالا پيدا کرده بودن توي بز رو چه به فکر کردن
بعد ديگه هيچي نگفتم.نميخواستم بحث کنم. نميخواستم حرف بزنم. ارام نبودم. انتراکت شد و همه رفتند و من موندم و کريستينا و چقدر من خوشم مياد از اين بشر . از همون روز اولي که ديدمش بهم انرژي مثبت وارد شد ازش
نشست جلوم. من عذر خواهي کردم. ميخواستم براش توضيح بدم اما کلمه هاي لعنتي م کم بودن. اما زور زدم . بايد ميگفتم حتي شده به ايما و اشاره .داشتم خفه ميشدم. گفتم بيشترين تعداد مهاجر از ايران تو تمام دنيا پراکنده شدند چون نميخوان زندگيشونو کسي براشون تعيين کنه. که کسي بهشون بگه چطور لباس بپوش يا دستشويي برو يا هر غلط ديگه اي. من تاريخ اسلام رو خوب ميدونم و ميدونم که چقدر اين تعريفها تو خاليه . وقتي ميشنومشون ياد زندگي گذشته ام مي افتم و اين ناراحتم ميکنه.. ميدونم که جاش اينجا نبود .گفت ميدونم و قصد من اين بود که صحبت کرده باشين و از تنش اين جو کم شه والا من واقعا کاتوليک نيستم. خواست به يه زبون ديگه بيشتر توضيح بده اما نداشتيم. بعد شونه هامو گرفت تو دستاش دست کشيد به صورتم. چه داغ بودم. تکونم داد و گفت بايد دختر قوي باشي و مجکم جلو بري .سرمو تکون دادم. فکر کنم ديگه نيازي نبود حرفي بزنيم
من ميدونستم که باقي حرفاش چي بود و چقدر ممنونش بودم
چه سنگين بودم امشب. برام اهميتي نداره که تمام اعضاي اين کلاس چطور چپ چپ نگاهم ميکنن همشون برن به درک . برام پشيزي هم اهميت نداره..اومدم بيرون و احساس کردم شونه هام خم شدند . توي سکوت شب و سوز باد و خيابون هاي پر از چراغ و خالي از ادمهاي لعنتي..راه ميرفتم و به صداي پام گوش ميدادم. توان گريه کردن نداشتم .احساس کردم من يه جايي همون دورها٬همون قديم ها٬ لابه لاي همون روزهاي خاکستري مردم و دفن شدم و حالا روحي هستم سرگردان در قبرستان خالي و سر د و ساکت..
۱۳۸۲ آذر ۱۳, پنجشنبه
بايد برم خونه . ساعت ۴:۳۰ شده و من هنوز نشستم تو اين سالن خالي که بدم مياد ازش. غروب وحشتناکترين اتفاق طبيعته .بذار فکر کنم..اخرين باري که رفتم شمال يه هفته قبل اومدنم بود. با بابا رفتم گرگان. شب بود.نصف راه رو اون نشست و نصف راه رو من نشستم. خوشبختانه اون خوابيد و نفهميد که داريم با ماشينه پرواز ميکنيم. قبل از اينکه بتونم رانندگي کنم بابا برام مظهر رانندگي با سرعت بالا بود. وقتي هم که راننگي ميکردم همين فکرو ميکردم اما کم کم متوجه شدم بابا نصف منم سرعت نداره. انگار وقتي ميشينم ميخوام تمام عقده هامو با تند رفتن خالي کنم
رسيديم گرگان و باز ياد بچگيهام افتادم. هيچوقت اونجا رو دوست نداشتم . برام بوي تنهايي ميداد. توي اون خونه که هيچ همسايه اي نداشت. رفتيم پيش عمو و اون شب با ارش صحبت کردم تا صبح . اينقدر محو حرف زدن شده بودم که اصلا نفهميدم اون شکلات بدمزه اي که هميشه بدم ميومد از خوردنشو با چه لذتي خوردم. نفهميدم که کي صبح شد بعد خداحافظي کرديم چون اون ميخوابيد و من صبح ميرفتم
فردا غروبش رفتم بابل وقتي رسيدم ساعت ۱ شب بود . بذار ببينم...چند نفر ميخواستند اون شب منو ببرن با خودشون؟! سوار يه ماشين شدم بالاخره.فکر کردم ادمه. شروع کرد به از خودش تعريف کردن که چه انسان شريفيه و ا نبود الان چه بلايي سرم ميومد. خوب چکار بايد ميکردم؟ منم گفتم مجبور نبودين. اونم گفت ا گه من نبرمتون چکار ميکنين؟ منم گفتم اون ديگه مشکل منه . اونم نگه داشت منم پياده شدم. واي وسط يه جاده جنگلي! عجب احمقيم من! بعدش هجوم اون ادمهاي لعنتي بود گوشم از صدا پر شده بود. فکر کنم يک ساعتي داشتم ميدويدم تا بلاخره يه تلفن ديدم و زنگ زدم به رامين. پسر دايي مهربان. هميشه به فکر منه و من چقدر دوستش دارم. وقتي رسيد نفسي کشيدم و رفتم و فرداش که رفتم پيش پدربزرگها. بامزه نيست؟ پدر بزرگهاي من پسر خاله ان.يعني..بودن. وقتي رفتم پيش اين بابابزرگ مرحوم شده طبق معمول وقتي دستشو گرفتم شناخت . گفت تويي... گفتم اره اومدم ازت خداحافظي کنم. دست کشيد به چشمام به صورتم. گفت قربون چشمهات برم. اونجا بين غريبه هايي . خيلي مواظب خودت باش.. به مادرت سر بزن هميشه چشم براهته..بعدش روع کرد برام اواز خوندن .از همون نوازشهاي شمالي که مامان هميشه برام ميخوند . خدار و شکر منو نميديد که ببينه چطور مچاله شدم. چطور درد ميکشم از اين صحنه ها
بازم منو بوسيد.هزار بار منو بوسيد. چشمامو بوسيد.. غريب ولايته جان دتر ..و ديگه نديدمش..و ديگه نميبينمش.. و مرد..
و چرا حالا يادشون افتادم؟ بايد برم ديرم شده .اما گذشته اصالت داره. چيزايي که خشت وجود ادمو گذاشتن اصالت دارن..و من بايد برم.ديرم شده...
ساعت به طرز مسخره اي ۱۱ شده .اي بي همه چيز!مگه نميدوني که از روزهاي کشدار نمناک متنفرم؟مگه نميدوني؟
امروز ساعت ۶ صبح از خواب پريدم. باز داشتم خواباي عجيب غريب ميديدم بعد ديگه نخوابيدم نشستم فکر کردم يهو ديدم داداشي داره نگام ميکنه و ساعت شده ۹ صبح!اوووووووووووووه! ۲ ساعت داشتم فکر ميکردم؟؟هه !
نميدونم . همينطوري هي از اين فکر داشتم کانال ميزدم به اون کانال و در مورد همه چيز و همه جا فکر کردم اخرشم برگشتم سر جام. نميدونم چي شد اخرش هي به اين چند سال اخر فکر ميکردم. ياد بابا افتاده بودم. طبق معمول سرشار از احساسات متضاد
دلم براش سوخت. هميشه ميسوخت. خوب بابا تو هم تقصيري نداري اگه هيچوقت جز يه شبح که دو هفته يه بار يه روز ميديدمش و نصيحتم ميکرد نبودي . يا اينکه رفتي با يه دختر همسن من دوست شدي يا اينکه باهاش ارتباط برقرار کردي و چند سال زندگيمونو جهنم کردي .يعني در واقع جهنم که بود٫ اما اون چيزايي که عريان نبود هم شدند و قشنگ همه چيز شد کابوس و بعد مامان گذاشت رفت و چند ماه ازش خبري نشد و من چند ماه تو اون خونه لعنت شده تنها بودم و روزها مثل مرده ها راه ميرفتم تو خيابونها و بعدش هم که به ترتيب همه چي به هم ريخت و همه چي قر و قاطي شد و ديگه هيچوقت ما روز عادي نداشتيم تا حالا که فرار کردم و اومدم اينجا. نه تقصير تو هم نيست اگه وقتي بهت ميگفتم مگه پدر بودن يعني سر سفره عقد اجاز صادر کردن و با حيرت تو چشمهام نگاه ميکردي و ميگفتي خوب اره ديگه۱ همين چيزاست و من ميدونستم که واقعا به حرفت اعتقاد داري و من تمام سالهاي عمرم بيخود فکر ميکردم که شايد با خرف زدن بشه عوضت کرد. بعد يادم اومد که بچه که بودم ديدن عمو رضا يا عمو حميد چقدر ازارم ميداد.نميفهميدم چرا .اما ميدونم حالا که چرا . تو تقصيري نداري. تو خدت هم معلول اون جامعه نکبتي. اما نميدونستي که چه حالتيه وقتي ادم مثلا بره بشينه توي يه دادگاه که براي شکايت مادرش از پدرش تشکيل شده!هه! چه روز مزخرفي بود!
دلم ميخواست صد سال سياه دلم اينقدر واسه تو و مامان نسوزه که با اونهمه ازار به خاطر اينکه تنها نمونين خودمو قاطي تمام اين زجرها کردم . اون دادگاه و او سفر تمام روياهاي شيرين بچگيهامو نابود کرد. گرگان اخرين جايي بود که چند تا خاطره خوب برام مونده بود از دوران بچگي و روزاي خوب ٫ اما همشون مردن اون روز. بعدش رفتم پيش عمو
عمو براي من يه بت بود.يه ادم بزرگ که همه چيو ميدونه . تمام اين سالها که در حال زجر کشيدن بوديم و منتظر بودم که لااقل يک باربهم زنگ بزنه و بگه که ميدونه من در چه حاليم و نزد. اون روز رفتم پيشش بعد از چند سال. مرده بودم. خسته بودم. هيچي نگفت. از ديدنم متعجب و خوشحال بود و نميدونست عذابي رو که ديدن من در اون حال با دستهاي لرزان و رنگ پريده و در حالي که ميخواستم خودمو جمع و جور کنم و نگم که چقدر ويران شدم رو به چهرش بياره. اما من ميديدم. هيچي نميگفت . منم همينطور. نگاهش نميکردم. بعد گفت: خيلي حرفا هست که ادم ميدونه بايد بزنه اما نميزنه و شايد لازم هم نيست که بگه. بارها گوشي رو برداشتم که بهت زنگ بزنم و نتونستم..و ..ميدونم. خيلي وقتا نميدونه چطور عذر بخواد.چطور بگه.. نذاشتم بگه. نميخواستم بيشتر از اين بشکنه. دلم به حال خودم ميسوخت. همه چيزم فنا شده بودند و عمو ديگه جز اخرينهاش بود.يعني هيچ ادم بزرگي نمونده بود برام؟
بعد سرمو بالا کردم ٫يهو يه قطره اشک درشت از چشمم ريخت. نميخواستما! نميدونم از کجا اومد يهو اون اشک به اون درشتي. نگاهش کردم. لبام ميلرزيد. دستام ميلرزيد. هيچي نگفتم. باز سرمو انداختم پايين. ميدونستم که عمو از نگاه کردن تو چشمهام خجالت ميکشه.گفتم نتونستم خودمو راضي کنم که پيشتون نيام. نتونستم. سخت بود عمو.خيلي سخت بود.. . و خيلي سخته. و سختتر از همه اينکه بيني هيچکش تو اين روزا باهات نيست. حتي اوناييکه اينقدر دوستشون داشتي و انتظار بودنشونو داشتي
خودش فهميد و هيچ نگفت. منم هيچي نگفتم. بلند شدم. گفت بيا پيش ما و يه مدتي بمون. استراحتي ميکني. نکاهش کردم. گفت ميدونم. و من ديگه هيچي نگفتم
بعد ديگه عمو هم شکسته بود. براي من تمام شده بود. روياها کودکي٫ ادمهاي بزرک٫همه همونجا تمام شدند و دفن شدند٫ميدوني چقدر درده بابا؟
نه.نميدوني. هيچوقت نميدونستي و هيچوقت هم نخواهي دانست
۱۳۸۲ آذر ۱۲, چهارشنبه
هي چرخيدم.موهامو شونه کردم. صد بار پوشيدم اون لباس رو. بعد درش اوردم و پرتش کردم. گفتم به خودم به اندازه کافي مضحکه هستي کافيه خواهشا!
بعد ها شايد.نميدونم.
حالا فرض کن يکي بشينه مسخره ات کنه. اول شوکه ميشي.بعد سعي ميکني سريع خودتو جمع و جور کني که مثلا نفهمن بقيه. به خودم گفتم هر غلطي ميخواي بکن اما نبايد سرخ شي. به هيچ قيمتي فهميدي؟شروع کردم به شمردن توي ذهنم ٬ ۱..۲..۳..بعد تند تند دويدن.باورت ميشه که ميشه تو ذهن دويد؟ نبايد فکر کني نبايد
بخند.اصلا مهم نيست که بي انصافي بود. اصلا مهم نيست که دلت ميخواد گلوشو بجوي.مگه قبلا نديده بودي؟از باقي اين موجودات محترم؟ احمق جان !اينقدر عريان فکر نکن جلوي کسي. جلوي هيچ کس.خوب اون لحظات جهنمي گذشت
اگه تنها بشم اول از همه جيغ ميزنم. جيغ ميزنم. فرياد ميکشم . داد ميزنم اونقدر که نفسم بالا نياد .زار ميزنم. نميذارم هيچ احدي پاشو تو خلوتم بذاره .هيچ احدي.بفهم احمق جان! تلاش کن .فقط تلاش کن.ميدوني که نفرت خيلي بيشتر از عشق انگيزه است.
حالا داشتم اين دامنه رو نگاه ميکردم به تنم .قشنگه.عين خانمها شدم.عين دخترها٬نه عين يه وجود احمق که معلوم نيست چيه.دلم ميخواست يه گل به موهام ميزدم و ميرفتم جلوي داداشي و ميگفتم ازم عکس بگير داداشي ٬از همون گردن کجي ها! اما دامنه رو پرت کردم.ديونه! دلت ميخواد بهت بخنده؟خفه شو خواهش ميکنم.بعدا که تنهاشدي يه سه پايه بگير و واسه خودت عين احمقها هي عکس بگير .هر ادايي خواستي در بيار .هر غلط خواستي بکن.هر چي .راحت
همه تنم درد ميکنه..اها !در ضمن! من چپ برم راست بيام بالاخره يه چيزي به يکي بر ميخوره در هر صورت!ببين! ادم بايد از همه دور باشه.سالي يه بار همه رو ببينه همه چي هم به خير و خوشي بگذره. ميخوام صد سال سياه هيچ کدومتونو نبينم ادمها ٬مفهومه؟!
اها !يه چيز ديگه!
مامان زنگ زده بود اون شب که مهمون بوديم .هي الکي خنديدم بعد يهو از دهنم در رفت گفتم دلم گرفته مامان.داشتم ميمردم که اينو بگم. دلم ميخواست تمام غصه هامو با مامان شروع کنم.گفت عيبي نداره تحمل کن .کلاهتو بچرخوني تابستون شده. خنديدم . گفتم اره. اما نميچرخه لامصب! بعد گفت تو ميدونستي که همينه ٫ بالاخره هر چيزي يه زحمتي داره.
ميدونم مامان ميدونم.فقط دلم ميخواست اسمتو صدا کنم.فقط دلم ميخواست منطقي نباشم مامان.قثط دلم ميخواست دلداريم بديو فقط دلم همينا رو ميخواست ماماني به خدا. همينا رو
بعد اومدم بيرون از اطاق. خانم صاحبخونه برگشته بودو دخترشو بغل کرد و هي موندن همينطوري.حالا من عين مسخره ها ايستاده بودم نگاشون ميکردم. لازمه بگم دق کردم؟دقم از اين بود که وقتي پيش مامان بودم هم ارزوي اينو داشتم که اگر خسته ام بغلش کنم اما نميذاشت.نميشد.بعد اون شب اخري که ازش خداحافظي ميکردم و بغلم کرده بود انگار ميخواستم تمام سالهايي رو که نبوده و نخواهد بود رو تو بغلش زار بزنم. بغلش داغ بود. داغ داغ
مامان ميدونستي که من چقدر کمم؟چقدر کوچيکم؟چقدر خسته ام؟ تا کي قراره همش با بدي ها اشنا بشم ٬ که بفهمم چقدر جامعه بي رحمه . اخه اگه هيچ چيز خوبي نيست پس چرا زنده ايم؟مامان دارم تصوير يه احمقو ميسازم از خودم. دارم فنا ميشم تو خودم.دارم هر روز بيشتر فرو ميرم تو اين باتلاق. هر روز با وحشت پرتاب ميشم تو چاه خودم. همه هلم ميدن.من چه کنم اخه٫ وقتي کسي نيست٫چيزي نيست٫خوبي نيست٫مهري نيست٫نوري نيست٫پيامي نيست٫شادي نيست٫ و همه جا تاريکه تاريکه تاريکه و ميلرزم از سرما و تنهايي و راه دراز و خستگي و کوچکي ظرفم و توان رو به انتها و صداي وحشتناک زندگي؟
غروبا که دارم بر ميگردم اينه جلومو ميکشم پايين. انگار خيالم راحت ميشه که با خودم هستم.غروبي پشت اين چراغ قرمزه داشتم واسه خودم شکلک در مياوردم. بعد سرمو برگردوندم ديدم اقاهه تو ماشين بغلي محو ادا بازيهاي من شده.طفلک! ديوانه نديده بود انگار تا حالا
تصور کن يک روز يک دختر ديگه توي تختي دراز کشيده باشه و درد بکشه و گريه شو خفه کنه و با نفرت خطاب به من بگه چرا منو به دنيا اوردي؟نه! همچنين جنايتي نخواهم کرد!هرگز!
دخترک کوچولوي من اروم باش.من هرگز نميگذارم که زاده شوي
شک نکن
من تب دارم. همچنان تب دارم. چرا تن من ابنقدر تب داره٬ صورتم اين روزها٬ چرا اينقدر ملتهب؟ کسي هست که براش بگم همه زندگيم انگار راه رفتن روي يه پل لرزان بالاي دره هاي عميق بود که پايانش هنوز هم معلوم نيست؟تا کي بايد با وحشت راه برم ارام ارام؟
ديشب خواب ديدم که توي وحشت شب يک نفر از پشت چاقويي زير گردنم گذاشت. نميتونستم نفس بکشم.هيچ کس نبود. هيچ جا. بعد ميخواست بهم تجاوز کنه. نميتونستم تقلا کنم چون چاقو زير گلوم بود. احساسش ميکردم. انگار پوستم نازک شده بود. چه وحشتي داشت چه وحشتي داشت . فرياد کشيدم و بعد ديدم که بيدار شدم.. احساس کردم کردم که زير گلوم زخم شده. داشتم توي خواب فريادهاي خفه ميکشيدم.بعد احساس کردم اگر الان مردي جلوم ظاهر شه حتما ميکشمش .نميخوام هيچ کسي رو٬ همه چيز بوي تجاوز ميده. به جسم به ذهن به روح به زندگي
همه اسطوره هام شکستند.همه.همه.ديگه هيچي ندارم که بت باشه.افسوس.واقعا افسوس.هيچ چيز بزرگي نيست!
اگر با چشمهاي بيفروغ من مست ميتواني شدن ٫ آتشي زير خاکستر مانده شايد!
۱۳۸۲ آذر ۱۱, سه‌شنبه
يه خواهر و برادرهستن تو کلاسمون. عين خر گوشه قيافشون. امروز داشتم نگاشون ميکردم . خواهره داشت جواب ميداد به درس٬ داداشه داشت با لذت نگاهش ميکرد .جوابش که تمام شد برگشت دادشه رو نگاه کرد .بعد داداشه بهش لبخند زد. بعد خواهره يه نفس ارومی کشيد.منم نگاهشون ميکردم.هيچی ديگه.همين.
لعنت به گرماي شرق٬ لعنت به خاک گرم٬به رويا٬به حافظه اي که درجه حرارت بدن ديگران رو توي خودش ضبط ميکنه٬لعنت به اينهمه بو که توي سرم حک شدند٬لعنت به صدا٬به حرف٬به خوبي٬به ادمها٬به زندگي که اصالت داره٬مجبوره داشته باشه٬و احمقانه همچنان ته دلمون بهش اميدواريم.لعنت به دوستي٬به انهمه طاقت٬به انسان٬از لحظه اي که زاده شد.لعنت به گرما و ارامشش.لعنت به شرق دور٬به بوي ادمها٬به شب٬به چاي٬به تيک تاک ساعت٬به اشک
گرم٬به صداي غريب دوتار به ني٬به روح بي انتهاي ادم٬لعنت ده دنيا که ارزني هم نميفهممش. لعنت به اشک گرم اون لخظه که جاري ميشه.لعنت به اون شب٬به هق هق ٬به خواب٬به داد٬ به جبر٬ به اختيار٬ به پوست سيب وقتي که با لبهات اروم لمسش ميکني٬اروم..اروم..به همه به همه
من واقعيم.من هستم. هنوز هستم.شايد تا مدتها باشم. تا وقتي که بتونم چاي رو توي دستهام بگيرم ٬احساس زندگي غلبه ميکنه. زنده ام.زنده ام هنوز. پدربزرگم نيست . خيلي ها نيستند.خيلي ها يادشون نيست. منم خيلي وقتها يادم نيست . اما زنده ام٬ چه انگيزه ام از زندگي خوردن شکلات باشه و چه هفم راز خلقت. اگه اينقدر دلتنگم پس حتما هستم. کاش هنوز اونقدر کوچيک بودم که ميشد روي پاهات خواب برم مامان
هيچوقت نداريش.چه وقتي هست و چه وقتي نيست.مثل باقي چيزها.مثل همه چيز.همه چيز مثل يه خواب دور شده.مثل کابوس نيمه شبهام.دوره٬توهمه٬ابره. جامد نيست.گازه.محبت از پشت تلفن ادمو گرم نميکنه٬ميسوزونه٬ميفهمي؟ميرسه٬اما داغون ميکنه.
يکي داره اون دورا داد ميزنه.ميدوني چرا صداي ني و با دوتار حالمو بد ميکنه؟ ياد دايي مي افتم.ياد گذشته هاي دور.برام خيلي دورند خيلي.بوهاي اشنا ٬من که روي تراس خونشون مينشستم و ماه رو نگاه ميکردم. ستاره ها نه٬فقط ماه. اسمون اونجا از همه جا زلالتر بود.
هيچ وقت نفهميدم چرا نون خالي خوردن هم تو خونشون اينقدر لذت داره٬نميخوام هم بفهمم٬فقط ميخوام لذت ببرم
از صداي تيک تاک ساعت متنفرم.هميشه بودم٬اما تنها چيزيه که مثل سايه باهام مياد.وقتي نور ضعيفي ميتابه چشمهامو ميبندم و به سالني با چهلچراغهاي بزرگ فکر ميکنم.به افسانه ام فکر نميکنم.زخمهاي عميقي روش افتاده.بهش فکر نميکنم. اين دروغ بزرگيه.ميتوني گريه کني ٬اما بايد طاقت سکوت سنگين و کشدار و سردرد غرب بعدش رو هم داشته باشي٬داري؟ انسان هر چه داره تحملهاي بي پايان.
...وارد ان سکوتي شدم که ميخواستي.تمام نيروها به همون سمت هدايتم ميکنند. من دختري نيستم با اون چشم انتظاري شيرين و گس.من يه هيچ هستم .شايد روزي انسان شدم.اما هنوز خسته ام. کوچک و خسته ٬با فريادهاي اوار..
۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه
احساس تنهايي خيس. احساس سبکي خنک از رفتن زير اب گرم.احساس فرار به سه کنج يک جا٬هر جا به شرط کنج بودن.احساس تير کشيدن دلت
فرض کن داري چاي ميريزي٬چه لذت شخصي تکرار شدني پر شعفي
قلم رو روي زمين ميذارم و کف دستامو ميچسبونم به چشمهام.خيس ميشه٬خيس
خسته ام.غمگينم.پتو رو ميکشم روي سرم و اونوري ميشم.ور ديوار. بعد چشمامو ميبندم و خودمو ميزنم به خواب که خودمو گول بزنم.بعد واقعا راست راستکي خوابم ميبره
دوست نازنين و احمقم که نميتونم اسمتو بگم!ديوانه!
خيلي احمقي عزيزم!دلم ميخواد با دستهاي خودم خفه ات کنم.اخه توي الاغ چي فکر کردي که توي ۲۳ سالگي ميخواي بري زندگيتو دو دستي تقديم يک جنس نر کني که با دستهاي خودش برات نابودش کنه؟اخ ديوانه! کاش راهي بود که بهت ميفهموندم چقدر سخته ازدواج٬که در واقع اصلا معني نداره.به درک که ميخواي ازدواج کني٬اما حالا نه. يه روزي که اونقدر چشمات باز بود که اگه مشکلي داشتي گيج گيجي نخوري دور خودت و تمامش کني.الان شروع کردي زندگيتو در يکي ديگه خلاصه کردن و فکر هم ميکني که ميفهمي داري چکار ميکني و اصلا هم اينطور نيست
اصلا به من چه!هر غلطي ميخواي بکن.خفه شدم اينقدر حرصتو خوردم اه
...و من همچنان ميپوسم..
غروبها از راهروهاي خلوت پايين ميرم. هيچ کس نيست.صداي پاي من هست و هيچ. طبقه دوم.يک مکث.دوقدم به عقب. يک کلاس خالي که هميشه منتظرمه.روياي شيرين نوشتن با گچ روي تخته هاي سياه.مينويسم:
حرفي به من بزن!
آيا کسي که مهرباني يک جسم زنده را به تو ميبخشد
جز درک حس زنده بودن
از تو چه ميخواهد؟
از پله ها پايين ميرم. به سرعت.
صداي باد.صداي سکوت و آسمان کبود
و اين صحنه روزها تکرار شد
و اين صحنه همچنان تکرار ميشه
اينجا يک سالن بزرگ که جز من هيچ کس توش نيست.فرض کن تمام فضاي به اين بزرگي رو صداي برخورد انگشتهاي من با کيبورد پر کرده.چرا اينجا نشستم؟
دوست دارم برقصم٬برقصم٬برقصم٬با گيسوان آشفته٬با لباس سفيد.
برقصم انقدر که در خودم غرق بشم
خوب! هر چه بود تا به حال رو پاک کردم.دوباره شروع ميکنيم!
جيغ